صندلی داغی با طعم موچی!

سلام خوانندگان وب!من هستم موچی^-^.به مناسبت 200 تایی شدن وب تصمیم گرفتم یه صندلی داغ برگزار کنم:))
این اولین صندلی داغ بنده در 14 سال و هفت ماه زندگیمه پس هر چی دل تنگتون میخواد بگین:)من پاسخ گو هستم^^

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۲۹ دی ۹۹

همه ی ما انسان هستیم.

 

نمی دانم چه کسی اصطلاح دو نژادی را درست کرده من که خیلی از آن خوشم نمی آید.اگر دست من بود بی خیال این اسم گذاری ها میشدم.خوب همه ی ما انسان هستیم دیگر،همین کافی است.
                                                              کتاب جغدها آمده اند مارا ببرند

میدونید بالاخره ما با هر پوست و نژاد و دین و ملیتی که هستیم دو تا دست و پا و یدونه سر روی بدنمون داریم!چه اون کسی که پوستش تیرست چه اونی که روشنه.چه اونی که موهای رنگی داره چه اونی که موهاش مشکی هستن.مهم نیست طرف مقابلت الان از چه ملیتیه و دینش چیه!اونم آدمه، مثل من و مثل تو.تک تک ما انسان هستیم.
بیایم این نژادپرستی ها رو تموم کنیم.من و تو فرقی نداره!

 

پ.ن:یه چیزی که باید این وسط اضافه کنم اینه که.ما ایرانی ها خیلی آمریکا رو به خاطر نژاد پرست بودنشون مسخره میکنیم ولی ما ایرانی ها هم نژاد پرستیم!وقتی به آسیای شرقی میگیم چشم بادومی..وقتی افغانستانی ها رو به تمسخر میگیرم و انسان حسابشون نمیکنم..فکر نکنید فقط آمریکایی ها نژاد پرستن!

  • mochi ^-^
  • شنبه ۲۷ دی ۹۹

طلسم شکسته شده و پست گذاشته شده!

پست حاوی ناله و روزمره های بشری به نام موچی است!

وقتی به آرشیو ماهانم نگاه میکنم و میبینم که همه ماه ها 13 یا 14 تا پست دارن و دی ماه با اینکه داریم به آخرش میرسیم فقط و فقط 4 تا پست داره ناراحت میشم..میدونید انگار نمیتونم بنویسم و هر بار با خودم میگم که باید پست بزارم بعدش میگم در مورد چی بنویسم؟!
این چند وقته فقط روزم رو با درس و مبارزه با زندگی خویش میگذراندم و هیچ اتفاقی نمیفتاد که در موردش بنویسم:|ینی میفتادهاااااااا ولی نمیشد اینجا بنویسم..اصلا قابل گفتن نبود!
و بالاخره فردا آخرین امتحان خویش رو میدم=)واقعا خوشحالم که زنده از امتحانا بیرون اومدم..البته به قول یومیکو:

آره به هر حال در پایان امتحانا قرار نبود که بمیریم..ولی بعد از اومدن کارنامه دیگه ای هیچ ایده ای ندارم که ممکنه زندگی چطور پیش بره(("= ..

نمیدونم امتحانات رو در چه حد دادم و به جز چندتا معلم نمره هام رو بهم نگفتن و خوب فقط باید منتظر کارنامه بمونم..البته من تمام تلاشمو کردم! ولی خوب بخوام روراست باشم همه تلاشم این نبود:-:و من میتونستم بیشتر بخونم و بدون جزوه بدم امتحانو ولی خوب این کارو نکردم!ولی..من در حدی خوندم که بلد باشم..و فکر کنم بیشتر امتحانات رو بیست بشم..البته به جز فیزیک:/و باید اضافه بکنم که همین پریروز امتحان مطالعات دادم و همونطور که میدونید یا نمیدونید من از مطالعات متنفرم!توجه داشته باشید دوستان متنفر!و چون جزو امتحانات آخر بود و من از مطالعات متنفرم مطالعات را کلمه ای نخوانده و همه اش را تقلب کردمD:*نیشخند زدن*و همچنین فردا امتحان دفاعی دارم و باز هم نخواندم و نمیخواهم بخونمD:چون واقعا دیگه نمیکشم..توی این چند وقته تا جایی که تونستم خوندم و دیگه ازم برنمیاد و خستمههههههههههههه اینقدر خستمه که نیاز به استراحت دو هفته ای دارم!ولی جای خوب ماجرا اینه که مدرسه شنبه و یکشنبه رو تعطیلی داده و این ینی بهشت به تمام معنا!*-*تنها جایی که از مدرسمون مچکر هستم و قدردان اینجاست!تشکر تمام و کمال من رو بپذیر ای مدرسه"^"
حدودا هفته پیش یه سریال جدید کره ای شروع کردم!آرررررررررره وسط امتحانات سریال شروع کردمD:کله خر تر از من وجود داره؟ولی باید اقرار کنم که من یه جورایی از سریال کره ای خوشم نمیاد..البته از سریال هایی که لوسن:/ترجیح میدم یه سریال ببینم مفهوم داشته باشه تا این سریال های آبکی عشقولانه"-"و من دنبال یه سریال خوب گشتم و آخرش چی؟"-"سریال زیبای حقیقی رو انتخاب کردم..از این که یه کله تا قسمت آخری که اومده بود(در حال پخشه)رو دیدم بگذریم..خیلی خنک بود:/من خیلی ازش انتظارات بیشتری داشتم..خیلی پرطرفدار بود و من گفتم وای الان چه سریال خفنیه و با یه سریال عاشقانه آبکی که دعوا سر دختر مدرسه ای کلاسه بین دو تا پسر خوشتیپ کلاس"-"آهههههههههه حس میکنم وقتم تلف شده:/(وی اصلا هم از جمعه تا به امروز که قسمت جدید سریال میاد نمرده و زنده نشده برای اومدنش._.)

پ.ن:هنوز انتخاب نکردم اسم وبلاگم رو"-"ولی دستم توی انتخاب با تشکر از ایده های خوب کیدو بازه((:میخوام قالب هم عوض کنم..راستش اصلا قالب این دفعه ای رو دوست ندارم._.یه قرنه هم میخوام فونتمو عوض کنم ولی متاسفانه موفق نشدم و اصلا هم به خاطر گشادی خویش نیست!
پ.ن:مدیونید فکر کنید یه عالمه حرف دیگه داشتم و وسط نوشتنم مامانم صدام زد و دیگه هیچ کدوم از حرفام یادم نمیاد"-"\
پ.ن:نمد چرا..ولی دلم میخواد یه آهنگی جز کیپاپ گوش بدم!مثلا کل این هفته رو با گوش دادن به آهنگ های هالزی گذروندم"-"و نیازمند این هستم یه نفر بهم خواننده غیر کره ای معرفی کنه..من خیلی خواننده جز کیپاپ نمیشناسم:/

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۲۴ دی ۹۹

نیازمند یاری شما عزیزان هستیم!

خوب باید بگم که میخوام یه اسم ثابت برای وبلاگم انتخاب کنم:/چون هر دفعه عوض میشه اسمش..و حس میکنم بعضیا گمم میکنن هر دفعه.. پس میخوام یه اسم ثابت براش بزارم ولی نمیدونم چی:/کلا در امر اسم گذاشتن ناتوان هستم-__-میخواستم اسم مستعار برای بیان انتخاب کنم تمام زمین و زمان رو بهم دوختم تا یه اسم انتخاب کنم:|..

  • mochi ^-^
  • شنبه ۲۰ دی ۹۹

a silent voice

xاین پست نقد انیمه یا معرفی انیمه سایلنت ویس نیست فقط درواقع نظریات شخصی من هست:)میتونید بخونیدش اگه دوست داشتید..همچنین کسایی که این انیمه رو ندیدن لطفا چون اسپویل داره نخونید بقیش رو^^و همچنین اگه حوصله خوندن این همه رو ندارید فقط میتونید به قسمت نتیجه برید:)x

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

احساسات استخراج شده ای از اعماق وجود

خوب باید بگم با یک عدد پست قاطی و البته با مقدار زیادی ناله مواجه هستیدD:میتونید بخونیدش یا میتونید نخونیدش به خودتون بستگی داره=)

1.امروز امتحان زبان داشتم و..راستشو بخوای با این که کلاس زبان میرم و دیشب کلی خونده بودم بازم امتحانش برام سخت بود:|خودمم موندم..هر چی زبان میخونم بازم انگار امتحان زبان هر دفعه میگه تادا!ببین اینو بلد نبودی:/چرا من زبان یاد نمیگیرم؟!!T-T

2.پریروز نیز امتحان فیزیک داشتم..با اینکه خونده بودم بازم تقلب کردم!همین کارو خراب میکنه-___-از دست خودم عصبانیم ولی کاریش نمیتونم بکنم:/تازه وقت کم اوردم(":خیلی سوالات زیاد بود و وقت کم..با ده دقیقه تاخیر امتحان رو فرستادم و اینقدر سوالات آخر رو بدخط و تند تند نوشتم که بعید میدونم بتونه معلممون از روش بخونه!

3.کارنامه ماهانه آذر اومد و واقعا پیشرفت کردم!نمره پایین تر از هیجده نداشتم و خیلی نمرات خوب بود((:فکر کنم دارم کم کم به امتحانات مجازی عادت میکنم..واقعا نمرات شیمی و زیست و ریاضی ماه های قبل خیلی درخشان بودن!در حدی که پاک کردم پیامشو تا مامانم نبینه:/لازمه اضافه کنم شنبه امتحان ریاضی دارم و هنوز هیچی نخوندم و میدونم شب امتحان پدرم در میاد ولی دارم بازم توی بیان میگردم؟((=

4.تا حالا ماکارانی با پنیر پیتزا و سس مایونز امتحان کردین؟خیلی خوشمزستتتتتتتتتتتتت از ترکیبات بهشتیه حتما امتحانش کنینT-T

5.واقعا واقعا بعد از دیدن هر قسمت سایکو پاس نیازمند ریکاوری ذهنی، روحی هستم-___-زیادی خونین و مالونه(":یا شایدم من زیادی حساسم؟!

6.نمیتونم از دیدن اجراها و همچنین برنامه های تی اکس تی دست بکشمTT خیلی گروه خوبین(":و شدیدا کیوتT^T

7.باید بگم از اینکه یه عالمتون پست قبلی رو پیوند کردین و من تا قبلش تا حالا پست پیوندی توی وبای بقیه نداشتم ذوق کردم؟!

8.و..این چند وقته حالم چندان خوب نبود..و چند نفری توی بیان باعث بهتر شدن حالم شدن((:یکیش لیوای.هلیا.عشق کتاب..واقعا مرسی از هر سه تاتون..هر سه تاتون خیلی حالمو بهتر کردین(":

9.یه هفته بود با دوستم حرف نزده بودم..دیگه فاتحه رابطمونو خونده بودم و البته گریه هاشو قبلا کرده بودم..ولی وقتی بهم پیام داد..با هم گفتیمو خندیدیم و مثل همیشه از حرفاش روده بر شدم و فهمیدم هنوز نه..هنوز هم میتونیم با هم باشیم فقط..یکم دور تر..با صمیمیتی کمتر(:

10.نتیجه گیری کردم فقط گوش دادن به یه آهنگ بسی کار اشتباهیه و فقط نباید یه هفته کامل اسنو فلور گوش میدادم:|..دلم برای بلو اند گری تنگ شده بود و وقتی پلیش کردم دیدم بقیه آلبوم بی رو خیلی وقته گوش ندادم اونا رو هم گوش دادم و بسی لذت بردم((:

11.چرا حس میکنم اگه این پست به صورت یه نامه به لورا بود بهتر بود؟:|ولی خوب بیخیال..درسته خیلی وقته براش نامه ننوشتم ولی توی ذهنم هر روز رو باهاش میگذروندم(:از همین جا از لورا که همیشه کنارم بود و توی پرتگاه جلومو گرفت تشکر میکنم*-*

12.علاقه زیادی به گذاشتن علامت تعجب آخر هر جملم پیدا کردم:/در حدی که اگه جلوی خودمو نگیری میبینم فقط علامت تعجب شده نوشتم-___-صد بار پست قبلی رو ویرایش کردم و دقیقا نصف علامت تعجب ها رو حذف کردم ولی هنوزم حس میکنم پس قبلی زیاد علامت تعجب داشت:|

زیادی چرت و پرت گفتم..خودمم میدونم ولی..بیخیال پستش کردم(:البته امکانش هست بعدا پیش نویسش کنم

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

چشمک بزن ای ستاره!

شب شده است ولی لامپ ها همه جا را روشن کرده اند و با روشن شدن هر لامپ، روشنایی آن تاریکی شب را میبلعد.
همه جا را لامپ ها روشن کرده اند.آنقدر که دیگر خبری از سیاهی نیست.
آنقدر لامپ ها در زندگی ما جا افتاده اند که دیگر کمتر کسی به ماه و ستاره ها چشم میدوزد و اهمیت میدهد.
انگار لامپها دارند فریاد میزنند:"ما را ببین!ما میخواهیم جای ستاره ها را بگیریم!"اما هر چه آن پایه آهنی لامپ بلند بشود نمیتواند به ارتفاع ستاره ها برسند.آنها نمیتوانند جای ستاره ها را بگیرند.اما آنقدر زندگی مردم روی دور تند افتاده و همه چیز ظاهر شده است که ما دیگر اصل ماجرا را نمیبینم!اصل ماجرا یک جایی در همین آسمان بالای سر ماست و دارد چشمک میزند تا ما نگاهش کنیم.
ولی باید به تو بگویم در همین لا به لای مردم اندک کسانی هستند که به آسمان نگاه میکنند و به آن دل میبندند و با خود میگویند:"ستاره ها چه قشنگند!"
حال میخواهم رازی را برایت فاش کنم.رازی مهم که نباید به کسی بگویی.گوشت را بیاور جلوتر آها! الان به تو میگویم:"این آدم های کمیاب خیلی خاصند.قدرشان را بدان.":)

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۹ دی ۹۹

15 سالگی غیرواقعی


باورم نمیشه داره شیش ماه دیگه 15 سالم میشه..
این واقعیه؟
چقدر زود گذشت..همین چند وقت پیش 14 سالم شده بود و داشتم با دوستم تولدمو جشن میگرفتم:))
برام همیشه پونزده سالگی خیلی سن زیاد و همچنین خاصی میومده ولی الان میبینم فقط توهم بوده یه توهم که پونزده سالگی خیلی بزرگه..یا خاصه..
یکی از چیزهای دیگه ای که 15 ساله شدنم رو غیرواقعی میکنه اینه که حدودا از 10 سالگیم مامانم بهم قول داد وقتی رفتم دبیرستان برام گوشی بخره:) و قبلا ها خیلی دور به نظرم میرسید این زمان ولی من قراره شیش ماه دیگه بهش برسم..رویاییه و همچنین قشنگ..
زمان داره برام زیادی زود میگذره..
قبل از اینکه بفهمم چی کار کردم صبحم شب میشه و روز تموم میشه"-"\
چقدر همه چیز داره زود میگذره..
توی این حدود شیش ماهی که از14 سالگیم گذشت اتفاقات زیادی افتاد..مثلا همین اومدنم به بیان:)و البته چیزهای زیادی رو از دست دادم و چیزهای زیادی رو هم بدست آوردم..ولی با این همه این شیش ماه دوست داشتنی بودن^^
+چند وقت بود پست روزمره ننوشته بودم:)))
+یه نفر توی بیان بهم گفت طرز صحبتت به سنت نمیخوره و به نظر میاد خیلی بزرگتر باشی=)
واقعا همین طوره؟از نظر خودم که حتی طرز فکر و صحبتم کوچیکتر از سنم هست دیگه چه برسه به بزرگترD:

  • mochi ^-^
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

دو تا کهکشان اون ور تر سمت چپ آفرین رسیدی بهش!

ملودی Where is my angel در گوشش میپیچد و بعد از کمی غلت زدن چشمانش را باز میکند.آنقدر آهنگ Blue & Grey  را دوست دارد که حتی آن را روی آلارم گوشی اش گذاشته است:)
به هر زحمتی که شده پتوی بنفش رنگش را از خود جدا میکند و سرمای هوا تمام موهای تنش را سیخ میکند.اما برای اینکه یک روز خوب دیگر را شروع کند از تخت خواب دل میکند و به سمت کمد هودی هایش میرود!بله درست است کمد هودی هایش..آنقدر عاشق هودی است که حتی یک کمد جدا برای هودی ها رنگارنگش دارد.از بین آن همه هودی یک هودی بنفش با قلب های کوچک صورتی روی جیبش انتخاب میکند و شلوار ستش را برمیدارد. او اصلا لباسی که ست نباشد ندارد!
به سمت آینه میرود و تصمیم میگیرد امروز موهایش را صورتی کند ولی چتری هایش بنفش باشد بعد از چند بار ترکیب رنگ های مو بالاخره همانطور که میخواهد موهایش رنگ میشود.با خوشحالی و ذوق به سمت آشپزخانه میرود و دستگاه وافل ساز را روشن میکند و قهوه را درون قهوه ساز میریزد و در این بین کمی پیام هایش را چک میکند .بعد از آماده شدن صبحانه قهوه را در فلاسک فیروزه ای مورد علاقه اش که از دوست صمیمی اش هدیه گرفته میریزد و وافل را طوری بسته بندی میکند تا بتواند به راحتی در راه بخوردش.در خانه را با لبخندی تا بناگوشش باز میکند و هدفونش را که مسلما بنفش است روی پلی لیست مورد علاقه اش تنظیم میکند و صدای خواننده در ذهنش طنین می اندازد.در حالی که قدم میزند از موسیقی،وافل خوشمزه و هوایی که دیگر به دست نخواهد آورش لذت میبرد.به دختر بچه ای که همراه مادرش در حال رد شدن است لبخند میزند و دست تکان میدهد. به هر رهگذری که میرسد لبخند میزند تا بلکه روزش را به خوبی شروع کند.
بالاخره به مقصدش یعنی کارآگاه شیرنی پزیش میرسد.او عاشق کیک و شیرنی پختن و کارش است!لباس کار بنفشش را می پوشد و مشغول همزدن تخم مرغ ها و الک کردن آردها میشود و بالاخره بعد از چندین ساعت کار کیک ها و شیرینی های رنگارنگ به صف میشوند تا به ویترین مغازه بروند.
کرکره مغازه اش را بالا میدهد و کیک ها را با سلیقه درون ویترین میچیند و آهنگ کلاسیک بی کلامی را درون مغازه پخش میکند.
مشتری ها می آمدند و میرفتند و او با خوش رویی کیک و شیرینی ها را میفروخت و علاوه بر سفارش خریدار به او لبخندی هم تحویل میداد و در همین حین گپ و گفتی هم با مشتری های همیشگی اش میکرد و روزش را میگذراند تا ساعت 10 شب که کرکره مغازه اش را پایین میکشد و نرم نرمک و در حالی آهنگ ملایمی پلی کرده بود به خانه میرود و خسته از روزی که داشته ولی خوشحال شامش را درست میکند. شام را میبرد روی کاناپه و در حالی که کتاب جدیدش جلویش باز است آن را قورت میدهد. بعد از خواندن فصل جدید کتاب به اتاقش میرود و چراغ خوابش که نورهای بنفش پخش میکند روشن میکند و قبل از اینکه بفهمد به خواب میرود.در خواب دخترکی همانند خودش را میبند.. دخترکی وبلاگ نویس به اسم موچی!:)

____
چه چالش قشنگی بود*----*اصلا دلم رفت^-^
چند شب پیش داشتم فکر میکردم چطوری خودمو تصور کنم و اینا که با خودم گفتم چرا یه شیرینی فروش نباشم؟و نوشتمش:))
البته من کیک های خوبی میپزمD:ولی شیرینی خیلی خوب نمیپزم..همیشه شکست میخورم:|هعی..
وقتی تصور میکنم خودمو اونطوری قند توی دلم آب میشه..خیلی رویاییه..خیلی قشنگه و پفکیه*---*
و دعوت میکنم از پارک هیرای جان*-*
راستی!!مرسی از استلا که دعوتم کرد و این چالش رو راه انداخت*^* و همچنین کسای دیگه ای که یادم نمیاد دعوتم کردن..
+سندروم پست گذاری پشت سر هم و بعد پیش نویس کردنشون گرفتم:|
+بهتره پستو خراب نکنم با پ.ن هام و برم پی کارم..
+آخیشششششش امتحانا مجازی شدن ولی خوب به مامانم قول دادم جلوش امتحان بدم که تقلب نکنمD:
+یلداتون مبارک*-*
+همه هم که دارن کم کم میرن:")استلا..نرگس..عشق کتاب..
+مثلا میخواستم با پ.ن هام پستو خراب نکنم:|

  • mochi ^-^
  • شنبه ۲۹ آذر ۹۹

2|داستان های به عقل شک کن ساعت 00:00

امشب هم مثل شب قبل خوابت نمیبرد و مثل آنکه بساط عیش و نوش در ذهن به راه است و میهمانان محترم یا بهتر است بگویم فکر های به عقلت شک کن در حال خوش گذرانی بودند.مثل همیشه از این مهمانی کلافه بودی و نمیدانستی دوباره بروی کتاب بخوانی یا این که بگذاری فکر هایبه عقلت شک کن به سراغت بیایند و تو را درون خودشان غرق کنند.در همین حین که داری بین این دو مورد یکی را انتخاب میکنی انگار پایکوبی دیگری در معده به راه افتاده است. هر لحظه سروصدایشان بیشتر میشود و رنگ تو هم زرد تر!نمی شود کمتر سر و صدا کنید؟نمی گویید همسایه ها شاید خواب باشند؟روده ای کبدی یا یه همچین چیزی؟اما صدای اعتراضت را نمی شنوند و وضع وخیم تر از قبل میشود.با خودت میگویی چطور است بروم مادری یا پدری کسی را بیدار کنم و بگویم که عروسی درون معده ام به راه است! اما با خود میگویی بیخیال این هم از همان فکر های به عقلت شک کن دیگر است.همان طور که به اینها فکر میکنی تمام چیزهایی که آن روز خورده ای مثل داستان سینمایی جلویت رژه میروند  با خودت میگویی نکند به خاطر آن نودلی است که ظهر خورده ام و با آن درون معده ام عروسی گرفته اند؟به خودت لعنت میگویی که قبل از آنکه آن نودل را درون آب جوش بریزی تاریخ انقضایش را نگاه نکردی.کاری که هیچ وقت نمیکنی:/خوب است همین پارسال همین موقع ها به خاطر نودل تاریخ انقضا گذشته کارت به جایی رسید که نتوانستی به مدرسه بروی.اما بعد با خود میگویی من ظهر نودل را خورده ام و اینها این موقع شب عروسی گرفته اند آخر جور در نمی آید که! پس حتما به خاطر شامی است که خورده ام.با هر تیک تیک ساعت انگار مهمانان عروسی دارند تک به تک به خانه هایشان میروند و رفع زحمت میکنند.با این اوصاف خیالت راحت میشود .خداروشکر که از نودل ظهری نبوده است.چشمانت را فشار میدهی تا بلکه کمی چشمانت خسته شده باشند و به خواب روی اما انگار نه انگار.نمیدانی چه کاری باید انجام دهی که فکری به ذهنت میرسد و با خود میگویی چطور است من هم بروم در مهمانی ذهن شرکت کنم؟میروی و در کنار پیشخوان به ذهن میگویی:
-یه جام،لظفا!

پ.ن:من این چند شب قسمت سوم به ذهنم نمیرسید و میخواستم اول قسمت سوم داستان به ذهنم برسه بعد اینو پست کنم برای همین طول کشیدD:
پ.ن:در مورد آخر داستان..که مثلا رفتم گفتم جام..نمیدونستم بنویسم جام شراب یا چی:|میترسیدم بهمم گیر بدین برای همین دو به شک بودم دیگه اینو نوشتمD=
پ.ن:پریروز و امروز فیوز برق پرید-___-بابامم سر کار بود و مامانمم میترسید فیوزو درست کنه:|هیچی دیگه چند ساعت سرما(شوفاژ داره خونمون نه بخاری) و بی نتی و بی برقی کشیدیم تا بابام از سرکار اومد-__-
پ.ن:چجوری همه دانش آموزای مامانم پروفایلشون خودشونو:")این همه اعتماد به نفسو از کجا میارن؟:")
پ.ن:کلاس آنلاین بدترین چیزی بود که میتونه وجود داشته باشه:"|
پ.ن:چرا اینقدر دلم سیب زمینی با پنیر پیتزا میخواد؟:")
پ.ن:میخوام توی چالش چند کهکشان آن ور تر شرکت کنم ولی...راستش حالش نیست._.

 

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡