شرح حال پیچوندن کلاس و درس نخوندن"-"


این چند وقته از بس فکرم مشغوله و هی در حال فکر کردنم دلم میخواد بعضی اوقات کلید off فکر کردنم رو بزنم و یکم آرامش داشته باشم..حتی وقتی میخوام بخوابم تا اخرین لحظه دارم فکر میکنم..از بس فکر میکنم بعضی اوقات سرم درد میاد._.
حدود دو هفته از مدرسه ها میگذره و هنوزم که هنوزه هیچی درس نخوندم..تازه از اون طرف کلاس زبانم رو هم میپیچونم-__-
توی دو هفته گذشته وقتی کلاس زبان دارم میرم داخل اسکای روم* و حاضری میزنم و یه سلام علیکی با تیچر میکنم و یا صداشو قطع میکنم و یا کلا اسکای روم رو میبندم و یا صداشو باز میذارم و وقتی ازم سوال میپرسه جواب نمیدم:/واقعا واقعا بعضی اوقات حوصله کلاس زبان رو ندارم..وقتی هم مامانم میاد و میگه سر کلاسی مگه نه؟منم میگم آره آره سر کلاس زبانم.-.
و خوب وضع مدرسه رفتن مجازی و هم حضوریم هم افتضاحه"-"کلاس مجازی مدرسه که مثل کلاس زبانم باهاش رفتار میکنم._.فقط وقتی ازم سوال میپرسن جواب میدم:-:کلاس حضوری رو هفته پیش که روزای زوج بودم کلشو رفتم اما این هفته ای که باید روزهای فرد میرفتم مدرسه یکشنبه مدرسمون کلا گفت امروز نهما نیان مدرسه حضوری و دیروز هم ساعت 9:40 باید میرفتم مدرسه ساعت 9 بلند شدم و با همون حالت خواب آلود به مامانم فهموندم نه دلم میخواد و نه حوصله مدرسه رفتن رو دارم و خوب مامانم یه عالمه تو سرم غر زد و گفت باید بری مدرسه و ال و بل و من فقط توی هال دراز کشیدم و گفتم نمیخوام برم مدرسه و خوابیدمXDو حدودا ده دقیقه قبل از کلاس مجازیم پا شدم رفتم سر کلاس مجازی
و خوب کلا این هفته ای مدرسه نرفتم"-"
و باید بگم تنها چیزی که از درسام خوندم این بود که جزوه ادبیات و فیزیکم رو نوشتم و ریاضی تا نصفه جایی که درس داده بود خوندم._.و خوب سر کلاس هم گوش نمیدم به درس که:/تازه تکلیف هنر و ادبیات داشتیم هیچ کدوم رو انجام نداد"-"
و این بود کل شرح حال درس خوندن و مدرسه رفتنم در این چند وقته._.احساس عذاب وجدان میکنم چون کلاسام رو پیچوندم و درس نخوندم ولی خوب صدای درونم میگه بیخیال:)

اسکای روم*:یه برنامه اموزشی یه چیزی شبیه ویدیو کال..

پ.ن:بعد از سالها امروز آشپزی کردم..دوباره اون حس اشپزی کردن زو تجربه کردم:))باید بیشتر آشپزی کنم و لذت ببرم^-^
پ.ن:به زودی چالش نامه به صد سال بعد رو مینویسم..یکم سخته نوشتنش طول میکشه
پ.ن:تازه عضو اینستاگرام شدم..اهههه خیلی خفنه چرا زودتر عضوش نشدم و تنبلی کردم؟
پ.ن:چرا دیشب وقتی میخواستم بخوابم اینقد ایده ی پست توی ذهنم میومد و امروز وقتی میخواستم بنویسم احساس میکردم ذهنم خالیه:/

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

فضای غلت انداز


دقیقا همین امروز سه نفر وبلاگشون رو بستن..
میدونی اوایل که اومدم بودم بیان با خودم میگفتم چرا اینا از بیان میرن..چرا ناراحت میشن..
اما الان که حدود دو یا سه ماهه که اینجا هستم فهمیدم چرا میرن..چرا ناراحت میشن..چرا همچین اتفاقاتی میوفته..همشون ناراحت کننده هستن..همشون غم انگیزن..
اون فضای شاد و پر از انرژی مثبتی که قبلا میدیدم الان هیچ خبری ازش نیست..حتی ذره ای..
 

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۹

نشنیدن خبرهای بد


تا همین چند لحظه پیش روز خوبی داشتم..همه چیز خوب بود..
حتی میخواستم در مورد این روز خوبم یه پست بلند بزارم..
اما همه چیز با یه خبر خراب شد روی سرم..
حالم خیلی بد شد..هنوزم بده و ناراحتم..
ای کاش میشد موقع شنیدن خبرهای بد گوشت ناشنوا بشه..

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹

دیداری دوباره

دیروز بالاخره دیدمش..
وقتی همو دیدیم انگار همه چیز عادی بود خیلی عادی..
خندیدیم یک سیر حرف زدیم از همه دری..تا تونستیم خندیدیم مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم..
البته اتفاقاتی افتاد..مثل اینکه من یک ساعت توی پارک منتظرش بودم تا بیاد..و وقتی بعد از یک ساعت اومد یه عالمه خندیدیم..

میخواست موهاشو باز کنه..بهم گفت میتونی موهامو ببافی؟مطمئن نبودم ولی قبول کردم..موهاشو بافتم تقریبا خوب شد گفتم خیلی قشنگ بافتم ببین گفت وای چه خوشگلن (کمی مکث) این موها و کلی ریسه رفتیم
وقتی به دیروز فکر میکنم میخندم..خیلی خوش گذشت..واقعا بهم خوش گذشت..واقعا میخواستم ببینمش و واقعا هیجان زده بودم..
امروز وقتی داشتیم با هم چت میکردیم بحث کم میاوردیم چون همه حرفامون رو دیروز زده بودیم..
اما وقتی برگشتم..با فکر کردن به اون لحظات خندیدن ها..سرخوشی ها..دلم میگیره و دلم میخواد بشینم گریه کنم..انگار تک تک اون لحظات بهم یادآوری میکنن که دیگه پیشت نست!
ولی خوب شد که دیدمش..خوب شد که باهاش حرف زدم...واقعا نیاز داشتم ببینمش و باهاش حرف بزنم..
ممنون از اینکه دیروز اومدی..ممنون که به قلبم التیام دادی:)
با قرار دیروز یکم با این قضایا کنار اومدم..امافقط یکم..هنوزم نمیتونم باورش کنم

پ.ن:شاید باید بیشتر بنویسم در مورد دیروز شاید باید بیشتر مینوشتم در مورد این که چیکار کردیم اونجا..اما از نظرم همین قدر کافیه..همین قدر برای توصیف دیروز کافیه
پ.ن:فکر کنم زیادی غمگینش کردم باید یکم شادترش میکردم نه؟
پ.ن:بالاخره بعد از گذشتن یک هفته از مدرسه ها تصمیم به درس خوندن گرفتم..اصلا دست و دلم به درس خوندن نمیرفت

بعدا نوشت:رفته بودیم یه پارک که فقط میتونن خانمها وارد بشن..یه جور پارک بانوان..برای یه سریها سوال پیش اومده بود
 

  • mochi ^-^
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

چالش 10 سوال وبلاگی

خوب میخوام توی این چالش شرکت کنم^^
ممنون از  رفیق نیمه راه که منو به این چالش دعوت کرد^^

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹

باورم نمیشه

امروز نگاه کردم به اسامی ای که باید برن مدرسه..چون زوج و فرده و به دو گروه کلاس تقسیم میشه..رفتم نگاه کردم دیدم اسم شینا نیست خیلی ناراحت شدم یه کم هم گریه کردم ولی زیاد نه بعد مامانم رفت مدرسمم و بهش گفته بودم که بگه که شینا بیاد توی گروه من..
وقتی مامانم اومد ازش پرسیدم گفت که قبول کردن..
خیلی خوشحال شدم و لبخند زدم قرار بود بعد از چندین ماه ببینمش..
امروز عصر شینا آنلاین شد یه لحظه گفت حالم خوب نیست سریع آف شد تا خواستم باهاش صحبت کنم..براش نوشتم مامانم رفته گفته قراره توی یه گروه باشیم..
کل عصر و و غروب هی مامان و بابام داشتن میگفتن شاید رفته یه شهر دیگه شاید کار باباش رفته یه جای دیگه و فقط مسخرشون کردم و گفتم الکی نگید..
بعد یه دفعه بابام بهم گفت شینا رفته یه شهر دیگه سرکارش و نیست..
من از اون موقع دارم گریه میکنم من من نمیتونم باور کنم..من دارم خواب میبینم حتما حتما دارم خواب میبینم این فقط یه کابوس مسخرست که صبح بیدار بشم شینا پیشمه..
خاطرات داره میاد جلو چشمام من من حالم خیلی بده..احساس میکنم دنیا ریخته روی سرم..
از بس گریه کردم چشمام داره میسوزن و سرمم درد اومده..
من دارم خواب میبنیم آره..

  • mochi ^-^
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹

پنجاه روز...

امروز یه روز خاصه روزیه که از چند وقت پیش روزا رو میشمردم تا به امروز برسیم..

امروز ۵۰ روزگی وبمه..

۵۰ روزی که خاطرات و افکارم توی وب کوچیکم نوشتم..

۵۰روز از زمانی که با بیان و بیانی ها آشنا شدم میگذره..

توی این پنجاه روز آدمای زیاد و مختلفی رو ملاقات کردم و باهاشون آشنا شدم که قبلا همچین تجربه ای نداشتم..

آدمای خوب زیادی که بعضیا با افکاری شبیه به من بودن..به من تجربه هاشون رو منتقل کردن و سعی کردن بهم کمک کنن:))

آدمای مختلفی که یکی زیر بارون توی شمال بود و یکی دیگه زیر آفتاب سوزان کویر بود و اون یکی زیر هوای آلوده ی تهرا ن بود=)

با خیلیا دوست شدم و از همه ی این اتفاقات خوشحالم^^خوشحالم از این تصمیمم که بیام به بیان و پا به این جای شگفت انگیز بزارم؛)

اما باید از یه نفر دیگه هم تشکر کنم^^شینا جون که اگر نبود و پایه ی اومدنم به بیان نشده بود هیچ کدوم از این اتفاقات رو تجربه نمیکردم:))

و در آخر پنجا روزگی وبم مبارکککککک🎉🎊

  • mochi ^-^
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹

رویای مدرسه


من حتما دارم رویا میبینم من مطمئنم من دارم رویا میبینم این ینی واقعیت داره؟
ینی واقعا داره مدرسه ها باز میشه؟
واقعا قراره دوباره برم مدرسه؟
واقعا دعاهام توی این شیش ماه قرنطینه مستجاب شده؟
مثل یه رویا میمونه یه رویای شیرین که دارم خوابشو میبینم..
اگر امروز صبح بهم میگفتن قراره شنبه برید مدرسه باور نمیکردم ولی الان واقعا واقعا دارم میرم مدرسه هنوز باورش نکردم هنوز توی شوکم و هنوز نتونستم باور کنم که قراره بعد از چند ماه دوستامو ببینم..
کل قرنطینه داشتم دعا میکردم که مدرسه ها باز بشن و کرونا بره اما یه دفعه ای به آرزوم رسیدم ..خیلی ناگهانی!
من واقعا دارم اشک شوق میریزم..اونقدری که مدرسه نرفتن بهم لطمه زد و روم فشار آورد مدرسه رفتن بهم فشار نمیاورد..
یکی لطفا بهم بگه که بیدارم و رویا نمیبینم من هنوزم باورم نمیشه..
من قراره دوستامو ببینم وییییییییییییییییییییییییییییییییییی

___________
خوب دلم نمیخواست این ناله هام قاطیه خوشحالیام بشن:)
میدونی وقتی یه دفعه بهم گفتن مدرسه ها باز میشه خیلی خوشحال شدم و خیلی بالا پایین پریدم اما..
اینجا یه اما خیلی بززززززرگ پیش میاد!
من هیچ آمادگی ای برای مدرسه ندارم هیچچچچ آمادگی ای
نه دفتر و کتاب و لوازم تحریر خریدم و حالا این به کنار و شاید چیز مهمی نباشه
من فرم مدرسه ندارم!:/
فرم پارسالم به لطف نقاشی دیواری کلاسمون رنگی شد در حد فجیع و خوب قابل پوشیدن نیست و فرم هم نخریدم چون که میگفتم کلاس ها مجازیه._.
حالا چه کار کنم نمیدونم._.
ولی خوب هیچی خوشحالی مدرسه رفتنمو نمیتونه خراب کنهXD

پ.ن:اتاقم همیشه جایی بود که بهم حس خوبی میداد ولی به خاطر اتفاقات چند وقت اخیر بهش حس بدی دارم و اتفاقات این چند روز رو به یادم میاره
پ.ن:شما چه حسی دارین به باز شدن مدرسه ها؟
پ.ن:چرا الان هیچ کدوم از دوستام نیستن باهاشون عر بزنم._.
پ.ن:چرا با اینکه چند دقیقه پیش داشتم از خوشحالی میمردم الان با یه حالت پوکر دارم تایپ میکنم._.فازم مشخص نیست بخدا:/XD
پ.ن:خوب شد چند وقت پیش اتاقمو تمیز کردمXD

  • mochi ^-^
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹

چالش یاغانهD:

خوب دوست داشتم توی چالش یاغانه ساز شرکت کنم:))
این اولین چالشیه که بالاخره بعد از تلاش های فراوانم و کنار گذاشتن تنبلی درش شرکت کنم:/

  • mochi ^-^
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹

نمیدونم باید چی بگم!!


تا حالا در مورد اعضا بی تی اس و آرمی بودنم ننوشتم ولی الان دیدم نه نمیشه باید بنویسم..
توی موزیک ویدیو دینامیت اگه توجه کرده باشن پارت های جین از همه کمتر بود
حالا چرا؟

بیگ هیت پارتهای جین رو توی موزیک ویدیو حذف کرده!و حتی زمانی که اعضا داشتن توی لایو موزیک ویدیو رو میدیدن جین ناراحت شد..اما اون به روی خودش نیاورد با این که اولش خیلی ناراحت شد و لبخند زد لبخندی از روی ناراحتی تا ما آرمی ها ناراحت نشیم..
جین هیونگ(من پسر نیستم ولی از لفظ اوپا هم بدم میاد برای همین همیشه میگم جین هیونگ)ما همیشه میگه ما خودمون رو دوست داشته باشیم و لبخند میزنه..
دیروز توی ویورس فقط هشتگ هایی در مورد استریم موزیک ویدیو و این ده سوپ بالا میومد..چند تا پست تازه اونم خیلی کم در مورد جین بود..اما با این حال تقریبا خوب بود..پستام حدود بیست تا چر خوردن...اما خیلی از آرمی ها میومدن زیر پستام میپرسیدن جریان چیه!!واقعا ناراحت کننده بود هیچ کس نمیدونست جریان رو..رفتم از چند تا دوستام که آرمین پرسیدن اونا هم نمیدونستن دردناک بود خیلی دردناک اما من تمام سعیم رو کردم هشتگ زدم.. برای بقیه توضیح دادم جریان و اتفاقات رو..
امروز صبح بلند شدم از خواب و رفتم سراغ ویورسم..کل ویورس رو زیر و رو کردم یه پست در مورد جین نبود همه داشتن تولد جونگ کوک رو تبریک میگفتن یا داشتن قربون صدقه بقیه اعضا میرفتن.
دیشب همه داشتن در مورد این ده سوپ و استریم هشتگ میزدن و الان چی؟همه رفتن سمت تولد مکنه طلاییشون..
تولد جونگ کوک کیه؟
یک هفته دیگه!!
میفهمی یک هفته دیگه!و از الان دارن میگن تولد مبارک جونگ کوکی..
یا دارن قربون صدقه بایسشون میرن..

از این همه سهل انگاری آرمی ها متنفرم..
بایس خودتون فقط مهم نیست..جونگ کوک شما فقط مهم نیست یا تهیونگتون اگه یکی از اعضا نباشن بی تی اس هم در کار نیست و بدونید قربون صدقه رفتن برای بایستون الان مهم نیست
یا تولد جونگ کوکی..
جین هیونگمون اگه نبود بی تی اس هم نبود جین هیونگ بهمون خیلی چیزها یاد داد..لطفا فقط یکم به بقیه اعضا هم توجه کنین
دیشب و امروز خیلی گریه کردم..
 

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡