1|داستان های به عقلت شک کن ساعت 00:00

بعضی از شب ها انگار خوابت نمیبرد.هر چه چشمهایت را روی هم فشار میدهی تا بلکه کمی خواب به چشم هایت بیاید،انگار نه انگار و دوباره پلک هایت می پرد بالا و به اطراف خیره می شوی.به اطرافت که تاریکی آن را فرا گرفته نگاه میکنی و به آن سکوت ترسناک گوش میدهی که هر چند لحظه آن سکوت با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشود و با هر بار تیک تاک گفتنش بیشتر کلافه ات میکند.چه میشد اینقدر این ساعت سر و صدا نمیکرد؟ با هر ثانیه فکر های مختلفی به ذهنت هجوم می آورند.فکرهایی که به سلامت عقلت شک میکنی!و هر چه میگذرد این فکر های بیشتر و بیشتر میشوند.انگار شب این خاصیت را دارد که به سرت بزند و این فکر های به عقلت شک کن به ذهنت بیاید.برای رهایی از این فکرها کتابی را برمیداری و شروع به خواندنش میکنی تا بلکه خواب به چشم هایت بیاید.بعد از مدتی به ساعت نگاه میکتی و میبینی عقربه دقیقه شمار 180 درجه تغییر کرده است و دارد فریاد میزند که نیم ساعت از زمانی که کتاب را شروع کرده ای و داری برای بار هزارم میخوانیش گذشته است.هنوز خواب برایت عشوه می آید و هر چه التماسش میکنی به چشم هایت نمی آید که هر چه میگویی بخدا فردا کلاس آنلاین دارم باید بلند بشم حاضری بزنم نمی آید! کتاب را کنار میگذرای تا دوباره به همان روش فشار دادن چشم ها برگردی ولی فکرهای به عقلت شک کن دوباره به سراغت می آیند وای که چه مصیبتی! دوباره کتاب را برمیداری و مشغول میشوی و دوباره به ساعت نگاهی میندازی و نیم ساعت گذشته.آنقدر این پروژه خواندن کتاب و بعد کنار گذاشتنش و هجوم آوردن فکر های به عقلت شک کن تکرار میشود که بالاخره خواب دلش کمی هم که شده برایت میسوزد(البته که خودش خسته شده از بس این کارها رو تکرار کردی:|)آرام آرام به چشمهایت نفوذ میکند و خود را درون چشمهایت غرق میکند و همان طور که چشمهایت در حال بسته شدن هستند با خود میگویی:نمیتونستی زود تر بی...و قبل از تکمیل کردن حرفت به خواب میروی.

پ.ن:احتمالا اینا ادامه داشته باشن..دیشب یکی دیگشم نوشتم^^
پ.ن:دقیقا اینو ساعت دوازده نوشتم:|توی تخت خوابم دراز کشیده بودم و از همون فکرهای به عقلت شک کن داشتن تو سرم جولان میدادن به ذهنم رسید این ایده..و تا ته داستانه رو توی ذهنم نوشتم و میخواستم همون موقع بنویسمش ولی متاسفانه نمیتونستم لپ تاپ رو روشن کنم-__-برای همین با این که از نوشتن روی کاغذ خیلی خوشم نمیاد نوشتمش روی کاغذD:
پ.ن:دیدید هدیه ی جین رو برای تولدش؟T-T معتاد ابیس هم شدم ینی الان دوباره میام شما رو با ابیس دیوونه میکنم:")فکر کنم پست بعدی در مورد ابیس بنویسم و آهنگشو تو پست بزارمT-T
پ.ن:شما هم فهمیدین توی یه قسمت آهنگ صدای قل قل آب میاد؟
پ.ن:بالاخره بعد از تلاش های فراوان قسمت پیوندها رو کامل کردم:)کسی رو از قلم انداختم بگه بهم^^
پ.ن:یه عالمه کار روی سرم ریخته و هیچ کار نمیکنم:|خدااااااااا
پ.ن:میخوام قالبمو عوض کنم ولی حوصلم نمیاد

  • mochi ^-^
  • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

قتل و کشتار دانش آموزها یا چی؟


ناله میباشد فقط اگه دوست ندارید نخونید:)
رسما دارم زیر این فشار معلما و درسا له میشم!
خداوکیلی معلما فکر کردن ما رباتی چیزی هستیم یا چی؟
و از اون طرف سر کوفت های مادر همه چیز را زیبا تر میکند!!وقتی مامانت هم معلمه دیگه باید چی بگی؟:)
مشکل بدتر میشه زمانی که بقیه حداقل میخونن و غر میزنن معلما تند درس میدن و من هیچ کاری نمیکنم..
واقعا چطوری میخوام برم امتحانای ترمو حضوری بدم؟با تقلب اینقدر نمره هام درخشانه..
خسته شدم..یکی منو از مدرسه های آنلاین نجات بده واقعا خسته شدم

پ.ن:دید کامبک انهایپن رو؟T-Tیه مشت خون آشام تحویلمون دادن رسماT_T
پ.ن:اعصابم شدیدا خورده به خاطر مدرسه ها دیگه نتونستم جلوی خودمو برای پست گذاشتن بگیرم:"/

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

blue and grey پایان ناپذیر

چرا حتی وقتی میخوام انشا بنویسم درباره blue and grey مینویسم؟
فکر کنم خودمو زیادی توش غرق کردم:)
+اینم آهنگ blue and grey که همتون رو دیوونه کردم از بس درموردش نوشتم:)
لیریکشو دیگه خودتون یه سرچ کنید پیدا کنیدD=

  • mochi ^-^
  • شنبه ۸ آذر ۹۹

آرزویی که برآورده نخواهد شد.

فرشته نگهبان من!
میشود بیایی؟تو که از من در مقابل سختی ها محافظت نکردی حالا ازت چیز دیگری میخواهم..
میخواهم به من قدرت نواختن پیانو را بدهی.میخواهم دستانم کلیدهای پیانو را لمس کند و آهنگ گوش نوازی را بنوازد و دلم رام شود. بتوانم فقط چند لحظه هم که شده افسار کلمات درون ذهنم را بدست بگیرم. بتوانم حداقل با این پیانو کمی آرامشی که از من سلب شده را بدست بیاورم.آنقدر پیانو بنوازم تا دیگر اشک هایم به پایان برسد و من احساس سبکی کنم.
فرشته نگهبان من میشود حداقل این یکی از آرزوهایم را برآورده کنی؟


  • mochi ^-^
  • شنبه ۸ آذر ۹۹

کینه بیش از حد؟

چرا هیچ وقت نمیتونم نفرتمو از کسایی که بد کردن بهم کم کنم و شاید فقط یکم یکمم که شده دوستشون داشته باشم؟یا مثل آدمای عادی باهاشون رفتار کنم؟چرا حتی یه آدم با تشابه اسمیشون میبینم ناخودآگاه حس بدی بهشون پیدا میکنم؟شاید فقط زیادی کینه ایم...

+نمیدونم چرا دارم مثل اون دو تا پست قبلیم که کامنتا رو بستم دارم کامنتا رو میبندم ولی حداقل احساس تعلق خاطر دارم..

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

استرس

دقیقا 3 دقیقه دیگه امتحان دارم و از استرس حالت تهوع دارم حتی بلو اند گری هم نمیتونه استرسمو کم کنه
دیشب یه مقداری خوندم که حداقل بدونم اصلا در مورد چی هست درس..
چرا زمان امتحان نمیشه انگار داره زمان مثل یه آدامش کش میاد!
لورا:تقصیر خودته دیگه هر چی گفتم بخون نخوندی که:|
____
همین الان در واقع از جنگ با امتحان برگشتم:|هنوز دارن دست و پاهام از استرس میلرزن و همچنین هنوز که هنوزه دارن تو معدم ظرف میشورن:|
و خوب باید به حضورتون برسونم به فاجعه بارترین مقدار ممکن امتحان رو گند زدم.
و البته که سوالا زیاد و وقت بسیار تا بسیار کم بود:|
همه بچه ها اعتراض داشتن و معلم میاد میگه
من باهاتون کار کردم تقصیر خودتونه:|
ینی ما همه ی بچه های دو تا کلاس نخونده بودیم خداوکیلی؟
متاسفانه معلم ازمون قدرت های ماورالطبیعی میخواد:|
من برم بلو اند گری پلی کنم..

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

دعواهای درونی:|

لورا:برو بشین شیمی بخون بچه فردا امتحانتو مثل دفعه قبل افتضاح میدی ها!ساعت 6 که خوابیدی تا 8 حالا الان برو یکم بخون:/
من:حوصله نداااااااااااااااارم:|
لورا:بهله دیگه فردا هم 13 بشو:|
من:میگم حوصله ندارم دیگه ایح._.
لورا:بهله دیگه همینم میشه مامانت میگه بهتره ترک تحصیل کنی:|
من:سکوت میخوام بلو اند گری پلی کنم

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۴ آذر ۹۹

با تاخیر خیلی زیاد،کتاب چین

وارد سالن غذاخوری،تالار شلوغ و پر سروصدا و خیلی بزرگ شدم.همه با هم حرف میزدند و صدای کشیده شدن کارد به بشقاب ها و جیلینگ جیلینگ لیوان ها می آمد.دلم می خواست دست هایم را روی گوشم فشار بدهم و جلوی صداها را بگیرم.به طرف دوست هایم رفتم و کنارشان نشستم.جسیکا با ظرف ناهارش به سمت ما آمد و کنارمان نشست.ظرف ناهارم را باز کردم.روی آن دست نوشته ای بود.از ناراحتی قیافه ام رفت توی هم.من همیشه بدم می آید مادرم روی ناهارم یادداشتی بگذارد-خیلی خجالت آور بود.تازه یادداشت ها معمولا شامل فهرست چیزهای نه چندان جالبی بودند که باید یادم میماند.سعی کردم یادداشت را در دستانم قایم کنم،طوری که جسیکا آن را نبیند.
جودی ظرف ناهارش را باز کرد و به من نگاه کرد وگفت:((لطفا عصبانی نشو.))
+چرا باید عصبانی باشم؟
-پنیر رشته ای!
جسیکا پرسید:((آخه چرا کسی باید از پنیر رشته ای عصبانی بشود؟))
جودی گفت:((تو ماجرای پنیر رشته ای هفته پیش را نمی دانی؟ببین،من همیشه پنیر رشته ای میخورم.من خوشم می آید پنیر را کمی خم کنم و به شکل کمان در بیاورم.او عصبانی بود چون ناهارش باحال نبود.))
گفتم:((من هیچ وقت پنیر رشته ای نمیاورم.))
جودی ادامه داد:((برای همین،هفته پیش، یک روز او پنیر رشته ایم را از دستم قاپید.پنیر پرت شد هوا و وسط سالن غذاخوری افتاد زمین.همان موقع یکی از بچه ها پایش را گذاشت رویش و سر خورد.دیگر بقیه قضیه را خودت بفهم.))و نیشخندی زد.
اخمی کردم و گفتم:((من نمیخواهم عصبانی بشوم!))
جودی گفت:((واقعا؟این یه موهبته؟یه موهبت الهی که نصیب من شده؟))و زد زیر خنده.
اخم کردم.از دست جودی ناراحت شده بودم.
جسیکا بحث را عوض کرد و پرسید:((از طرف مامانته؟))داشت به یادداشتی نگاه میکرد که سعی میکردم در دستانم قایمش کنم.با کلافگی یادداشت را برداشتم.متن یادداشت این بود:
                                                                    این فهرست خرید فرداست:
                                                                 لوبیا-لازم نیست سرش بهش باشه
                                                    خشکبار(3)-به فروشنده بگو خشک نباشه و اندازه باشه-
                                                                     خودش میفهمه یعنی چی
                                                                         12 بادمجان،ظریف
                                                                             پفک بزرگ
حالا که به یادداشت نگاه میکردم به چند دلیل عجیب بود:
اول این که مادرم دیروز رفته بود خرید.
دوم این که هیج وقت یک جا سه بسته خشکبار نمیخرید.
سوم این بود که مادرم با خوردن پفک مخالف بود،آن هم پفک بزرگ!
این قطعا یک یادداشت رمزی بود!
اما از طرف چه کسی؟و چه میخواست به من بگوید؟
________
این چالش کتاب چینه و از اینجا شروع شده*-*مرسی از حنانه،آرتمیس ،فاطمه کریمیو بقیه ای که دعوتم کردن.خیلی ها دعوت کردم و یادم نمیاد اگه دعوتم کردین بگین اضافتون کنم*^*
خیلی دیر نوشتمش چون واقعا ایده ای به ذهنم نمیرسید و از اونجایی که کتاب هام خیلی موضوعاتشون بهم نمیخورن و همچنین نصفشون دستم نیست سخت بود برام نوشتنش ولی از نتیجش راضیم^^و مرسی از JEON اون کسی بود که باعث شد بتونم اینو بنویسم:)
و در نهایت دعوت میکنم از هانی بانچ،یومیکو،سونیا،ناستاکا.

بی ربط:ینی من رسما با کامبک اعضا مردم!!با هر کدوم از ترک ها و موزیک ویدیو یه عالمه حالم خوب شد و روز کامبک بعد از گوش دادنشون حس میکردم میتونم پرواز کنم*-*
بی ربط2:قشنگ از پستای قبلیم معلومه خودمو دارم توی آهنگ blue and grey غرق میکنم؟
بی ربط3:اون بالا یه قسمت جدید اضافه شده به نام سی روز سی جمله خوشحال میشم بخونیدشون*-*
بی ربط4:یه جورایی از این که آبان تموم شده خوشحالم و یه جورایی نیستم.ولی حس میکنم اون بار ابان از روی دوشم برداشته شده.
بی ربط5:خداوکیلی چطور میتونه معلم عربیمون بزنه صبح نسبتا زیبای آذرم رو به طرز شدیدا فاجعه باری خراب کنه؟:/
بی ربط6:دیروز و امروز بارون اومد و خیلی حس خوبی داشت:))
بی ربط7:کلاس زبان دارم ایح:/اصلا حوصلشو ندارم._.
بی ربط8: و در نهایت من اسم کتابهایی که باهاشون متن رو نوشتم نمیگم تا خودتن حدس بزنین^-^
فقط یه راهنمایی کوچولو میکنم و اسم نشرهای کتاب ها رو بهتون میکنم:
نشر پرتقال،نشر افق،نشر پیدایش
جواب:از کتاب های
جودی دمدی
اگر داری این کتاب را میخوانی کار از کار گذشته
اسکارلت و آیوی

بیشترتون تونسیتد جودی دمدی رو حدس بزنید
ولی تنها کسی که اگر داری این کتاب رو میخوانی کار از کار گذشته رو حدس زد آیلین بود^-^

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

.blue and grey

blue and grey..
لطفا..لطفا منو غرق کن در خودت و بیشتر بیشتر به عمق خودت منو بکش جوری که دیگه اطرافمو نبینم تا فقط من باشم و آب های آبی و خاکستری ای که دور منو گرفته..

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

میتونه؟

آهنگ blue and grey توی گوشم میپیچه و صدای تق تق بارون هم میاد چیز دیگه ای میتونه حالمو از این بهتر کنه؟:)

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۲ آذر ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡