۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دو تا کهکشان اون ور تر سمت چپ آفرین رسیدی بهش!

ملودی Where is my angel در گوشش میپیچد و بعد از کمی غلت زدن چشمانش را باز میکند.آنقدر آهنگ Blue & Grey  را دوست دارد که حتی آن را روی آلارم گوشی اش گذاشته است:)
به هر زحمتی که شده پتوی بنفش رنگش را از خود جدا میکند و سرمای هوا تمام موهای تنش را سیخ میکند.اما برای اینکه یک روز خوب دیگر را شروع کند از تخت خواب دل میکند و به سمت کمد هودی هایش میرود!بله درست است کمد هودی هایش..آنقدر عاشق هودی است که حتی یک کمد جدا برای هودی ها رنگارنگش دارد.از بین آن همه هودی یک هودی بنفش با قلب های کوچک صورتی روی جیبش انتخاب میکند و شلوار ستش را برمیدارد. او اصلا لباسی که ست نباشد ندارد!
به سمت آینه میرود و تصمیم میگیرد امروز موهایش را صورتی کند ولی چتری هایش بنفش باشد بعد از چند بار ترکیب رنگ های مو بالاخره همانطور که میخواهد موهایش رنگ میشود.با خوشحالی و ذوق به سمت آشپزخانه میرود و دستگاه وافل ساز را روشن میکند و قهوه را درون قهوه ساز میریزد و در این بین کمی پیام هایش را چک میکند .بعد از آماده شدن صبحانه قهوه را در فلاسک فیروزه ای مورد علاقه اش که از دوست صمیمی اش هدیه گرفته میریزد و وافل را طوری بسته بندی میکند تا بتواند به راحتی در راه بخوردش.در خانه را با لبخندی تا بناگوشش باز میکند و هدفونش را که مسلما بنفش است روی پلی لیست مورد علاقه اش تنظیم میکند و صدای خواننده در ذهنش طنین می اندازد.در حالی که قدم میزند از موسیقی،وافل خوشمزه و هوایی که دیگر به دست نخواهد آورش لذت میبرد.به دختر بچه ای که همراه مادرش در حال رد شدن است لبخند میزند و دست تکان میدهد. به هر رهگذری که میرسد لبخند میزند تا بلکه روزش را به خوبی شروع کند.
بالاخره به مقصدش یعنی کارآگاه شیرنی پزیش میرسد.او عاشق کیک و شیرنی پختن و کارش است!لباس کار بنفشش را می پوشد و مشغول همزدن تخم مرغ ها و الک کردن آردها میشود و بالاخره بعد از چندین ساعت کار کیک ها و شیرینی های رنگارنگ به صف میشوند تا به ویترین مغازه بروند.
کرکره مغازه اش را بالا میدهد و کیک ها را با سلیقه درون ویترین میچیند و آهنگ کلاسیک بی کلامی را درون مغازه پخش میکند.
مشتری ها می آمدند و میرفتند و او با خوش رویی کیک و شیرینی ها را میفروخت و علاوه بر سفارش خریدار به او لبخندی هم تحویل میداد و در همین حین گپ و گفتی هم با مشتری های همیشگی اش میکرد و روزش را میگذراند تا ساعت 10 شب که کرکره مغازه اش را پایین میکشد و نرم نرمک و در حالی آهنگ ملایمی پلی کرده بود به خانه میرود و خسته از روزی که داشته ولی خوشحال شامش را درست میکند. شام را میبرد روی کاناپه و در حالی که کتاب جدیدش جلویش باز است آن را قورت میدهد. بعد از خواندن فصل جدید کتاب به اتاقش میرود و چراغ خوابش که نورهای بنفش پخش میکند روشن میکند و قبل از اینکه بفهمد به خواب میرود.در خواب دخترکی همانند خودش را میبند.. دخترکی وبلاگ نویس به اسم موچی!:)

____
چه چالش قشنگی بود*----*اصلا دلم رفت^-^
چند شب پیش داشتم فکر میکردم چطوری خودمو تصور کنم و اینا که با خودم گفتم چرا یه شیرینی فروش نباشم؟و نوشتمش:))
البته من کیک های خوبی میپزمD:ولی شیرینی خیلی خوب نمیپزم..همیشه شکست میخورم:|هعی..
وقتی تصور میکنم خودمو اونطوری قند توی دلم آب میشه..خیلی رویاییه..خیلی قشنگه و پفکیه*---*
و دعوت میکنم از پارک هیرای جان*-*
راستی!!مرسی از استلا که دعوتم کرد و این چالش رو راه انداخت*^* و همچنین کسای دیگه ای که یادم نمیاد دعوتم کردن..
+سندروم پست گذاری پشت سر هم و بعد پیش نویس کردنشون گرفتم:|
+بهتره پستو خراب نکنم با پ.ن هام و برم پی کارم..
+آخیشششششش امتحانا مجازی شدن ولی خوب به مامانم قول دادم جلوش امتحان بدم که تقلب نکنمD:
+یلداتون مبارک*-*
+همه هم که دارن کم کم میرن:")استلا..نرگس..عشق کتاب..
+مثلا میخواستم با پ.ن هام پستو خراب نکنم:|

  • mochi ^-^
  • شنبه ۲۹ آذر ۹۹

2|داستان های به عقل شک کن ساعت 00:00

امشب هم مثل شب قبل خوابت نمیبرد و مثل آنکه بساط عیش و نوش در ذهن به راه است و میهمانان محترم یا بهتر است بگویم فکر های به عقلت شک کن در حال خوش گذرانی بودند.مثل همیشه از این مهمانی کلافه بودی و نمیدانستی دوباره بروی کتاب بخوانی یا این که بگذاری فکر هایبه عقلت شک کن به سراغت بیایند و تو را درون خودشان غرق کنند.در همین حین که داری بین این دو مورد یکی را انتخاب میکنی انگار پایکوبی دیگری در معده به راه افتاده است. هر لحظه سروصدایشان بیشتر میشود و رنگ تو هم زرد تر!نمی شود کمتر سر و صدا کنید؟نمی گویید همسایه ها شاید خواب باشند؟روده ای کبدی یا یه همچین چیزی؟اما صدای اعتراضت را نمی شنوند و وضع وخیم تر از قبل میشود.با خودت میگویی چطور است بروم مادری یا پدری کسی را بیدار کنم و بگویم که عروسی درون معده ام به راه است! اما با خود میگویی بیخیال این هم از همان فکر های به عقلت شک کن دیگر است.همان طور که به اینها فکر میکنی تمام چیزهایی که آن روز خورده ای مثل داستان سینمایی جلویت رژه میروند  با خودت میگویی نکند به خاطر آن نودلی است که ظهر خورده ام و با آن درون معده ام عروسی گرفته اند؟به خودت لعنت میگویی که قبل از آنکه آن نودل را درون آب جوش بریزی تاریخ انقضایش را نگاه نکردی.کاری که هیچ وقت نمیکنی:/خوب است همین پارسال همین موقع ها به خاطر نودل تاریخ انقضا گذشته کارت به جایی رسید که نتوانستی به مدرسه بروی.اما بعد با خود میگویی من ظهر نودل را خورده ام و اینها این موقع شب عروسی گرفته اند آخر جور در نمی آید که! پس حتما به خاطر شامی است که خورده ام.با هر تیک تیک ساعت انگار مهمانان عروسی دارند تک به تک به خانه هایشان میروند و رفع زحمت میکنند.با این اوصاف خیالت راحت میشود .خداروشکر که از نودل ظهری نبوده است.چشمانت را فشار میدهی تا بلکه کمی چشمانت خسته شده باشند و به خواب روی اما انگار نه انگار.نمیدانی چه کاری باید انجام دهی که فکری به ذهنت میرسد و با خود میگویی چطور است من هم بروم در مهمانی ذهن شرکت کنم؟میروی و در کنار پیشخوان به ذهن میگویی:
-یه جام،لظفا!

پ.ن:من این چند شب قسمت سوم به ذهنم نمیرسید و میخواستم اول قسمت سوم داستان به ذهنم برسه بعد اینو پست کنم برای همین طول کشیدD:
پ.ن:در مورد آخر داستان..که مثلا رفتم گفتم جام..نمیدونستم بنویسم جام شراب یا چی:|میترسیدم بهمم گیر بدین برای همین دو به شک بودم دیگه اینو نوشتمD=
پ.ن:پریروز و امروز فیوز برق پرید-___-بابامم سر کار بود و مامانمم میترسید فیوزو درست کنه:|هیچی دیگه چند ساعت سرما(شوفاژ داره خونمون نه بخاری) و بی نتی و بی برقی کشیدیم تا بابام از سرکار اومد-__-
پ.ن:چجوری همه دانش آموزای مامانم پروفایلشون خودشونو:")این همه اعتماد به نفسو از کجا میارن؟:")
پ.ن:کلاس آنلاین بدترین چیزی بود که میتونه وجود داشته باشه:"|
پ.ن:چرا اینقدر دلم سیب زمینی با پنیر پیتزا میخواد؟:")
پ.ن:میخوام توی چالش چند کهکشان آن ور تر شرکت کنم ولی...راستش حالش نیست._.

 

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹

1|داستان های به عقلت شک کن ساعت 00:00

بعضی از شب ها انگار خوابت نمیبرد.هر چه چشمهایت را روی هم فشار میدهی تا بلکه کمی خواب به چشم هایت بیاید،انگار نه انگار و دوباره پلک هایت می پرد بالا و به اطراف خیره می شوی.به اطرافت که تاریکی آن را فرا گرفته نگاه میکنی و به آن سکوت ترسناک گوش میدهی که هر چند لحظه آن سکوت با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشود و با هر بار تیک تاک گفتنش بیشتر کلافه ات میکند.چه میشد اینقدر این ساعت سر و صدا نمیکرد؟ با هر ثانیه فکر های مختلفی به ذهنت هجوم می آورند.فکرهایی که به سلامت عقلت شک میکنی!و هر چه میگذرد این فکر های بیشتر و بیشتر میشوند.انگار شب این خاصیت را دارد که به سرت بزند و این فکر های به عقلت شک کن به ذهنت بیاید.برای رهایی از این فکرها کتابی را برمیداری و شروع به خواندنش میکنی تا بلکه خواب به چشم هایت بیاید.بعد از مدتی به ساعت نگاه میکتی و میبینی عقربه دقیقه شمار 180 درجه تغییر کرده است و دارد فریاد میزند که نیم ساعت از زمانی که کتاب را شروع کرده ای و داری برای بار هزارم میخوانیش گذشته است.هنوز خواب برایت عشوه می آید و هر چه التماسش میکنی به چشم هایت نمی آید که هر چه میگویی بخدا فردا کلاس آنلاین دارم باید بلند بشم حاضری بزنم نمی آید! کتاب را کنار میگذرای تا دوباره به همان روش فشار دادن چشم ها برگردی ولی فکرهای به عقلت شک کن دوباره به سراغت می آیند وای که چه مصیبتی! دوباره کتاب را برمیداری و مشغول میشوی و دوباره به ساعت نگاهی میندازی و نیم ساعت گذشته.آنقدر این پروژه خواندن کتاب و بعد کنار گذاشتنش و هجوم آوردن فکر های به عقلت شک کن تکرار میشود که بالاخره خواب دلش کمی هم که شده برایت میسوزد(البته که خودش خسته شده از بس این کارها رو تکرار کردی:|)آرام آرام به چشمهایت نفوذ میکند و خود را درون چشمهایت غرق میکند و همان طور که چشمهایت در حال بسته شدن هستند با خود میگویی:نمیتونستی زود تر بی...و قبل از تکمیل کردن حرفت به خواب میروی.

پ.ن:احتمالا اینا ادامه داشته باشن..دیشب یکی دیگشم نوشتم^^
پ.ن:دقیقا اینو ساعت دوازده نوشتم:|توی تخت خوابم دراز کشیده بودم و از همون فکرهای به عقلت شک کن داشتن تو سرم جولان میدادن به ذهنم رسید این ایده..و تا ته داستانه رو توی ذهنم نوشتم و میخواستم همون موقع بنویسمش ولی متاسفانه نمیتونستم لپ تاپ رو روشن کنم-__-برای همین با این که از نوشتن روی کاغذ خیلی خوشم نمیاد نوشتمش روی کاغذD:
پ.ن:دیدید هدیه ی جین رو برای تولدش؟T-T معتاد ابیس هم شدم ینی الان دوباره میام شما رو با ابیس دیوونه میکنم:")فکر کنم پست بعدی در مورد ابیس بنویسم و آهنگشو تو پست بزارمT-T
پ.ن:شما هم فهمیدین توی یه قسمت آهنگ صدای قل قل آب میاد؟
پ.ن:بالاخره بعد از تلاش های فراوان قسمت پیوندها رو کامل کردم:)کسی رو از قلم انداختم بگه بهم^^
پ.ن:یه عالمه کار روی سرم ریخته و هیچ کار نمیکنم:|خدااااااااا
پ.ن:میخوام قالبمو عوض کنم ولی حوصلم نمیاد

  • mochi ^-^
  • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

قتل و کشتار دانش آموزها یا چی؟


ناله میباشد فقط اگه دوست ندارید نخونید:)
رسما دارم زیر این فشار معلما و درسا له میشم!
خداوکیلی معلما فکر کردن ما رباتی چیزی هستیم یا چی؟
و از اون طرف سر کوفت های مادر همه چیز را زیبا تر میکند!!وقتی مامانت هم معلمه دیگه باید چی بگی؟:)
مشکل بدتر میشه زمانی که بقیه حداقل میخونن و غر میزنن معلما تند درس میدن و من هیچ کاری نمیکنم..
واقعا چطوری میخوام برم امتحانای ترمو حضوری بدم؟با تقلب اینقدر نمره هام درخشانه..
خسته شدم..یکی منو از مدرسه های آنلاین نجات بده واقعا خسته شدم

پ.ن:دید کامبک انهایپن رو؟T-Tیه مشت خون آشام تحویلمون دادن رسماT_T
پ.ن:اعصابم شدیدا خورده به خاطر مدرسه ها دیگه نتونستم جلوی خودمو برای پست گذاشتن بگیرم:"/

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

blue and grey پایان ناپذیر

چرا حتی وقتی میخوام انشا بنویسم درباره blue and grey مینویسم؟
فکر کنم خودمو زیادی توش غرق کردم:)
+اینم آهنگ blue and grey که همتون رو دیوونه کردم از بس درموردش نوشتم:)
لیریکشو دیگه خودتون یه سرچ کنید پیدا کنیدD=

  • mochi ^-^
  • شنبه ۸ آذر ۹۹

آرزویی که برآورده نخواهد شد.

فرشته نگهبان من!
میشود بیایی؟تو که از من در مقابل سختی ها محافظت نکردی حالا ازت چیز دیگری میخواهم..
میخواهم به من قدرت نواختن پیانو را بدهی.میخواهم دستانم کلیدهای پیانو را لمس کند و آهنگ گوش نوازی را بنوازد و دلم رام شود. بتوانم فقط چند لحظه هم که شده افسار کلمات درون ذهنم را بدست بگیرم. بتوانم حداقل با این پیانو کمی آرامشی که از من سلب شده را بدست بیاورم.آنقدر پیانو بنوازم تا دیگر اشک هایم به پایان برسد و من احساس سبکی کنم.
فرشته نگهبان من میشود حداقل این یکی از آرزوهایم را برآورده کنی؟


  • mochi ^-^
  • شنبه ۸ آذر ۹۹

کینه بیش از حد؟

چرا هیچ وقت نمیتونم نفرتمو از کسایی که بد کردن بهم کم کنم و شاید فقط یکم یکمم که شده دوستشون داشته باشم؟یا مثل آدمای عادی باهاشون رفتار کنم؟چرا حتی یه آدم با تشابه اسمیشون میبینم ناخودآگاه حس بدی بهشون پیدا میکنم؟شاید فقط زیادی کینه ایم...

+نمیدونم چرا دارم مثل اون دو تا پست قبلیم که کامنتا رو بستم دارم کامنتا رو میبندم ولی حداقل احساس تعلق خاطر دارم..

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

استرس

دقیقا 3 دقیقه دیگه امتحان دارم و از استرس حالت تهوع دارم حتی بلو اند گری هم نمیتونه استرسمو کم کنه
دیشب یه مقداری خوندم که حداقل بدونم اصلا در مورد چی هست درس..
چرا زمان امتحان نمیشه انگار داره زمان مثل یه آدامش کش میاد!
لورا:تقصیر خودته دیگه هر چی گفتم بخون نخوندی که:|
____
همین الان در واقع از جنگ با امتحان برگشتم:|هنوز دارن دست و پاهام از استرس میلرزن و همچنین هنوز که هنوزه دارن تو معدم ظرف میشورن:|
و خوب باید به حضورتون برسونم به فاجعه بارترین مقدار ممکن امتحان رو گند زدم.
و البته که سوالا زیاد و وقت بسیار تا بسیار کم بود:|
همه بچه ها اعتراض داشتن و معلم میاد میگه
من باهاتون کار کردم تقصیر خودتونه:|
ینی ما همه ی بچه های دو تا کلاس نخونده بودیم خداوکیلی؟
متاسفانه معلم ازمون قدرت های ماورالطبیعی میخواد:|
من برم بلو اند گری پلی کنم..

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

دعواهای درونی:|

لورا:برو بشین شیمی بخون بچه فردا امتحانتو مثل دفعه قبل افتضاح میدی ها!ساعت 6 که خوابیدی تا 8 حالا الان برو یکم بخون:/
من:حوصله نداااااااااااااااارم:|
لورا:بهله دیگه فردا هم 13 بشو:|
من:میگم حوصله ندارم دیگه ایح._.
لورا:بهله دیگه همینم میشه مامانت میگه بهتره ترک تحصیل کنی:|
من:سکوت میخوام بلو اند گری پلی کنم

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۴ آذر ۹۹

با تاخیر خیلی زیاد،کتاب چین

وارد سالن غذاخوری،تالار شلوغ و پر سروصدا و خیلی بزرگ شدم.همه با هم حرف میزدند و صدای کشیده شدن کارد به بشقاب ها و جیلینگ جیلینگ لیوان ها می آمد.دلم می خواست دست هایم را روی گوشم فشار بدهم و جلوی صداها را بگیرم.به طرف دوست هایم رفتم و کنارشان نشستم.جسیکا با ظرف ناهارش به سمت ما آمد و کنارمان نشست.ظرف ناهارم را باز کردم.روی آن دست نوشته ای بود.از ناراحتی قیافه ام رفت توی هم.من همیشه بدم می آید مادرم روی ناهارم یادداشتی بگذارد-خیلی خجالت آور بود.تازه یادداشت ها معمولا شامل فهرست چیزهای نه چندان جالبی بودند که باید یادم میماند.سعی کردم یادداشت را در دستانم قایم کنم،طوری که جسیکا آن را نبیند.
جودی ظرف ناهارش را باز کرد و به من نگاه کرد وگفت:((لطفا عصبانی نشو.))
+چرا باید عصبانی باشم؟
-پنیر رشته ای!
جسیکا پرسید:((آخه چرا کسی باید از پنیر رشته ای عصبانی بشود؟))
جودی گفت:((تو ماجرای پنیر رشته ای هفته پیش را نمی دانی؟ببین،من همیشه پنیر رشته ای میخورم.من خوشم می آید پنیر را کمی خم کنم و به شکل کمان در بیاورم.او عصبانی بود چون ناهارش باحال نبود.))
گفتم:((من هیچ وقت پنیر رشته ای نمیاورم.))
جودی ادامه داد:((برای همین،هفته پیش، یک روز او پنیر رشته ایم را از دستم قاپید.پنیر پرت شد هوا و وسط سالن غذاخوری افتاد زمین.همان موقع یکی از بچه ها پایش را گذاشت رویش و سر خورد.دیگر بقیه قضیه را خودت بفهم.))و نیشخندی زد.
اخمی کردم و گفتم:((من نمیخواهم عصبانی بشوم!))
جودی گفت:((واقعا؟این یه موهبته؟یه موهبت الهی که نصیب من شده؟))و زد زیر خنده.
اخم کردم.از دست جودی ناراحت شده بودم.
جسیکا بحث را عوض کرد و پرسید:((از طرف مامانته؟))داشت به یادداشتی نگاه میکرد که سعی میکردم در دستانم قایمش کنم.با کلافگی یادداشت را برداشتم.متن یادداشت این بود:
                                                                    این فهرست خرید فرداست:
                                                                 لوبیا-لازم نیست سرش بهش باشه
                                                    خشکبار(3)-به فروشنده بگو خشک نباشه و اندازه باشه-
                                                                     خودش میفهمه یعنی چی
                                                                         12 بادمجان،ظریف
                                                                             پفک بزرگ
حالا که به یادداشت نگاه میکردم به چند دلیل عجیب بود:
اول این که مادرم دیروز رفته بود خرید.
دوم این که هیج وقت یک جا سه بسته خشکبار نمیخرید.
سوم این بود که مادرم با خوردن پفک مخالف بود،آن هم پفک بزرگ!
این قطعا یک یادداشت رمزی بود!
اما از طرف چه کسی؟و چه میخواست به من بگوید؟
________
این چالش کتاب چینه و از اینجا شروع شده*-*مرسی از حنانه،آرتمیس ،فاطمه کریمیو بقیه ای که دعوتم کردن.خیلی ها دعوت کردم و یادم نمیاد اگه دعوتم کردین بگین اضافتون کنم*^*
خیلی دیر نوشتمش چون واقعا ایده ای به ذهنم نمیرسید و از اونجایی که کتاب هام خیلی موضوعاتشون بهم نمیخورن و همچنین نصفشون دستم نیست سخت بود برام نوشتنش ولی از نتیجش راضیم^^و مرسی از JEON اون کسی بود که باعث شد بتونم اینو بنویسم:)
و در نهایت دعوت میکنم از هانی بانچ،یومیکو،سونیا،ناستاکا.

بی ربط:ینی من رسما با کامبک اعضا مردم!!با هر کدوم از ترک ها و موزیک ویدیو یه عالمه حالم خوب شد و روز کامبک بعد از گوش دادنشون حس میکردم میتونم پرواز کنم*-*
بی ربط2:قشنگ از پستای قبلیم معلومه خودمو دارم توی آهنگ blue and grey غرق میکنم؟
بی ربط3:اون بالا یه قسمت جدید اضافه شده به نام سی روز سی جمله خوشحال میشم بخونیدشون*-*
بی ربط4:یه جورایی از این که آبان تموم شده خوشحالم و یه جورایی نیستم.ولی حس میکنم اون بار ابان از روی دوشم برداشته شده.
بی ربط5:خداوکیلی چطور میتونه معلم عربیمون بزنه صبح نسبتا زیبای آذرم رو به طرز شدیدا فاجعه باری خراب کنه؟:/
بی ربط6:دیروز و امروز بارون اومد و خیلی حس خوبی داشت:))
بی ربط7:کلاس زبان دارم ایح:/اصلا حوصلشو ندارم._.
بی ربط8: و در نهایت من اسم کتابهایی که باهاشون متن رو نوشتم نمیگم تا خودتن حدس بزنین^-^
فقط یه راهنمایی کوچولو میکنم و اسم نشرهای کتاب ها رو بهتون میکنم:
نشر پرتقال،نشر افق،نشر پیدایش
جواب:از کتاب های
جودی دمدی
اگر داری این کتاب را میخوانی کار از کار گذشته
اسکارلت و آیوی

بیشترتون تونسیتد جودی دمدی رو حدس بزنید
ولی تنها کسی که اگر داری این کتاب رو میخوانی کار از کار گذشته رو حدس زد آیلین بود^-^

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۳ آذر ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡