۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناله های بی پایان بنده


این چند وقته روزی رو نبوده که بدون ناراحتی نگذرونم..انگار که ناراحتی ها دست به دست هم داده بودن تا بیان و توی قلب من جاخوش کنن..
ناراحتیام هیچ کدوم یکسان نبودن..هر روز به دلایل مختلف جدید و قدیمی ای ناراحت بودم..
وقتی که ناراحت یا عصبانی هستم باید حتما آهنگ گوش بدم یا فیلم ببینم بالاخره باید پشت لپ تاپ باشم و وقتی که مامان بابام نت رو خاموش میکنن و یا لپ تاپ رو به هر دلیلی ازم میگیرن خیلی حالم بد میشه..از اتاقم میرم بیرون ولی اونجا یا سریع از هر چیزی عصبانی میشم و ولوم(درست نوشتم؟) صدام میره بالا و یا از هر چیزی سریع ناراحت میشم و بلافاصله به اتاقم میرم..اونا میخوان مثلا من از اتاقم بیام و مثلا باهاشون حرف بزنم اما وقتی تو مود خوبی نیستم فقط ناراحتی به وجود میاره..واقعا دلم نمیخواد بیام بیرون یکم خوب اینو درک کنین!
این چند وقته خیلی لپ تاپ ازم گرفته میشه..به خاطر کارای درسی ای که مامانم با لپ تاپ داره یا به هر دلیلی و چون این چند وقته حالم چندان خوب نبوده بیشتر بهم فشار اومده..
امروز بالاخره بعد از یک هفته رفتم مدرسه..از این که پیاده با مامانم رفتم مدرسه و برگشتم و یه عالمه خسته شدم باید بگذریم:-:باید بگم که به امید این که یکی از بچه های کلاس رو ببینم رفته بودم و خوب اون نیومده بود و خوب خیلی حالم گرفته شد و وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم وا رفته بودم"-"و خوب اگه به من باشه که من مدرسه رفتن روی تخت و با آهنگ و دراز کشیده با پتوی گرم و نرمم رو ترجیح میدم اما مامانم میگه بزار بری مدرسه دو کلوم درس یادم بگیری:-:میخوام بگم من باید برم مدرسه نه تو که برای من تصمیم میگیر._.والا ایح:/
دوباره دارم به عادتی که قبلا داشتم ینی خوندن برای بار هزارم کتابام برمیگردم
یکم زیادی ناله کردم..دیگه بسه فکر کنم..کلا شرح حال این چند وقتم بود(:

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

چالش دل خوشی های صد کلمه ای(:

دلخوشی هایم کوچکند اما برایم ارزش دارند..
به او پیام میدهم و سین میکند..با حرف هایش به منی که حالم بد است امید میدهد..چند کلمه ای مینویسم و پستشان میکنم در وبلاگم و می آیند و به من دلگرمی میدهند یا از من تعریف میکنند که لیاقتشان را ندارم..ا نودل درست کنم و با چاپستیک هایی که کادو گرفته ام بخورم..با ذوق قهوه بخورم و از تلخیش لذت ببرم..وقتی بعد از تلاش های زیاد شکلات تلخ 99 درصد پیدا میکنم..وقتی انیمه ای تمام میشود و از خوشحالی چشمانم برق میزند.. خبر البوم جدید اعضا می آید..گذاشتن هنضفری در گوشم و زیاد کردن صدای آهنگ و دمیدن صدای اعضا در گوشم..

+دلم میخواست بیشتر بنویسم ولی فقط صد کلمه میتونستم بنویسم(:
+این چالش از رادیو بلاگی ها شروع شده(:
+ممنون از فهیمه جان برای دعوتش((:
+مجبورم دو نفر رو فقط دعوت کنم پس یومیکو و شینا
 

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

چالش نامه ای به صد سال بعد

سلام!
آهای تویی که داری این نامه رو میخونی:)نمیدانم که هستی اما دوست داشتم برای تو بنویسم..دوست دارم شرایط الانت رو تصور کنم..
فضایی ها به زمین حمله کردن و تو به سختی با اندکی از آدمها زنده ماندی!
زمین از هم پاشیده و شما توی فضا سرگردانید!
خورشید ترکیده و جایی برای زندگی ندارید و در سفینه های فضاییتان زندگی میکنید!
فضایی ها بهتان حمله کرده اند اما شما توانستید زندگی مسالمط آمیزی با آنها داشته باشید ولی هر از گاهی آنها شما را میخوند و شما با ترس زندگی میکنید!
یا یه میکروب فسقلی باعث شده است که میلیون ها نفر بمیرند!
همه اینها خیلی فانتزی و غیر ممکن به نظر می آیند نه؟اما همین آخری برای ما دارد اتفاق میوفتد..کرونایی که میلیون ها آدم رو کشته است!دلم میخواهد بدانم در صد سال بعد توانستید کرونا را شکست بدهید یا نه؟یا این که شما آخرین انسان هایی هستید که از کرونا در امان ماندید؟هم هیجان دارد و هم ترسناک است..این که بدانی نسل انسانها تا صد سال بعد هنوز هست یا نه!(:
راستی الان وبلاگ ها هنوز وجود دارند؟در زمان ما که دیگر دارن افراد وبلاگ نویس منقرض میشوند!اما ما باقی مانده ها هنوز هستیم و با مقاومت و شجاعت به وبلاگ نویسی ادامه میدهیم(:
اگر هنوز وبلاک نویسی وجود داشته باشد تو هم امتحانش کن((:تجربه ی خوبی است..تجربیه خوبی که شاید جاهای دیگر بدستشان نیاوری!
فقط میخواستم کمی احوال آن زمان را بپرسم!میخواستم ببینم در چه حالید!امیدوارم فانتزی های بالا رخ نداده باشد و شما در صحیح سلامت به یکدیگر عشق بورزید!
آه گفتم عشق..آنجا هنوزم چیزی به نام عشق وجود دارد یا آدمی حقیقی برای عشق ورزیدن؟اینجا آدماهای حقیقی که بشود بهشان عشق ورزید کم شده اند خیلی کم باید بگویم نایاب مثل طلا شده اند!باید خوب ازشان محافظت کنی تا از دستت نرود(:
داشتم خداحفظی میکردم اما دوباره شروع کردم به نوشتن..نمیتوانم جلوی نوشتم را بگیرم..آخر چه کنم تمام زندگیم نوشتن است((:

99/6/28
ارادتمند نسل باقی مانده ی صد سال بعد:موچی

____________
واهایییییییییییییییی چقد سخت بوددددددددد نزدیک بود دیگه ناامید بشم وسط نوشتن هااااااااااا!ترجیح دادم ادبی بنویسم((=از نظرم اینجوری بهتر بود^^هر کسی میخواد شرکت کنه از همین الان بگم خیلی سخته نوشتنش(=
ممنون از آرتمیس که من رو به این چالش دعوت کرد(:
و چالش از اینجا شروع شده
و دعوت میکنم از فهیمه،یومیکو،رفیق نیمه راه،گربه((:
هر کس دیگه ای هم دلش میخواد بنویستشD:
+ببخشید حوصله نداشتم تگتون کنم D: واقعا ازم انرژی برد نوشتنش به اندازه کافی:")


 

  • mochi ^-^
  • شنبه ۲۹ شهریور ۹۹

شرح حال پیچوندن کلاس و درس نخوندن"-"


این چند وقته از بس فکرم مشغوله و هی در حال فکر کردنم دلم میخواد بعضی اوقات کلید off فکر کردنم رو بزنم و یکم آرامش داشته باشم..حتی وقتی میخوام بخوابم تا اخرین لحظه دارم فکر میکنم..از بس فکر میکنم بعضی اوقات سرم درد میاد._.
حدود دو هفته از مدرسه ها میگذره و هنوزم که هنوزه هیچی درس نخوندم..تازه از اون طرف کلاس زبانم رو هم میپیچونم-__-
توی دو هفته گذشته وقتی کلاس زبان دارم میرم داخل اسکای روم* و حاضری میزنم و یه سلام علیکی با تیچر میکنم و یا صداشو قطع میکنم و یا کلا اسکای روم رو میبندم و یا صداشو باز میذارم و وقتی ازم سوال میپرسه جواب نمیدم:/واقعا واقعا بعضی اوقات حوصله کلاس زبان رو ندارم..وقتی هم مامانم میاد و میگه سر کلاسی مگه نه؟منم میگم آره آره سر کلاس زبانم.-.
و خوب وضع مدرسه رفتن مجازی و هم حضوریم هم افتضاحه"-"کلاس مجازی مدرسه که مثل کلاس زبانم باهاش رفتار میکنم._.فقط وقتی ازم سوال میپرسن جواب میدم:-:کلاس حضوری رو هفته پیش که روزای زوج بودم کلشو رفتم اما این هفته ای که باید روزهای فرد میرفتم مدرسه یکشنبه مدرسمون کلا گفت امروز نهما نیان مدرسه حضوری و دیروز هم ساعت 9:40 باید میرفتم مدرسه ساعت 9 بلند شدم و با همون حالت خواب آلود به مامانم فهموندم نه دلم میخواد و نه حوصله مدرسه رفتن رو دارم و خوب مامانم یه عالمه تو سرم غر زد و گفت باید بری مدرسه و ال و بل و من فقط توی هال دراز کشیدم و گفتم نمیخوام برم مدرسه و خوابیدمXDو حدودا ده دقیقه قبل از کلاس مجازیم پا شدم رفتم سر کلاس مجازی
و خوب کلا این هفته ای مدرسه نرفتم"-"
و باید بگم تنها چیزی که از درسام خوندم این بود که جزوه ادبیات و فیزیکم رو نوشتم و ریاضی تا نصفه جایی که درس داده بود خوندم._.و خوب سر کلاس هم گوش نمیدم به درس که:/تازه تکلیف هنر و ادبیات داشتیم هیچ کدوم رو انجام نداد"-"
و این بود کل شرح حال درس خوندن و مدرسه رفتنم در این چند وقته._.احساس عذاب وجدان میکنم چون کلاسام رو پیچوندم و درس نخوندم ولی خوب صدای درونم میگه بیخیال:)

اسکای روم*:یه برنامه اموزشی یه چیزی شبیه ویدیو کال..

پ.ن:بعد از سالها امروز آشپزی کردم..دوباره اون حس اشپزی کردن زو تجربه کردم:))باید بیشتر آشپزی کنم و لذت ببرم^-^
پ.ن:به زودی چالش نامه به صد سال بعد رو مینویسم..یکم سخته نوشتنش طول میکشه
پ.ن:تازه عضو اینستاگرام شدم..اهههه خیلی خفنه چرا زودتر عضوش نشدم و تنبلی کردم؟
پ.ن:چرا دیشب وقتی میخواستم بخوابم اینقد ایده ی پست توی ذهنم میومد و امروز وقتی میخواستم بنویسم احساس میکردم ذهنم خالیه:/

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

فضای غلت انداز


دقیقا همین امروز سه نفر وبلاگشون رو بستن..
میدونی اوایل که اومدم بودم بیان با خودم میگفتم چرا اینا از بیان میرن..چرا ناراحت میشن..
اما الان که حدود دو یا سه ماهه که اینجا هستم فهمیدم چرا میرن..چرا ناراحت میشن..چرا همچین اتفاقاتی میوفته..همشون ناراحت کننده هستن..همشون غم انگیزن..
اون فضای شاد و پر از انرژی مثبتی که قبلا میدیدم الان هیچ خبری ازش نیست..حتی ذره ای..
 

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۹

نشنیدن خبرهای بد


تا همین چند لحظه پیش روز خوبی داشتم..همه چیز خوب بود..
حتی میخواستم در مورد این روز خوبم یه پست بلند بزارم..
اما همه چیز با یه خبر خراب شد روی سرم..
حالم خیلی بد شد..هنوزم بده و ناراحتم..
ای کاش میشد موقع شنیدن خبرهای بد گوشت ناشنوا بشه..

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹

دیداری دوباره

دیروز بالاخره دیدمش..
وقتی همو دیدیم انگار همه چیز عادی بود خیلی عادی..
خندیدیم یک سیر حرف زدیم از همه دری..تا تونستیم خندیدیم مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم..
البته اتفاقاتی افتاد..مثل اینکه من یک ساعت توی پارک منتظرش بودم تا بیاد..و وقتی بعد از یک ساعت اومد یه عالمه خندیدیم..

میخواست موهاشو باز کنه..بهم گفت میتونی موهامو ببافی؟مطمئن نبودم ولی قبول کردم..موهاشو بافتم تقریبا خوب شد گفتم خیلی قشنگ بافتم ببین گفت وای چه خوشگلن (کمی مکث) این موها و کلی ریسه رفتیم
وقتی به دیروز فکر میکنم میخندم..خیلی خوش گذشت..واقعا بهم خوش گذشت..واقعا میخواستم ببینمش و واقعا هیجان زده بودم..
امروز وقتی داشتیم با هم چت میکردیم بحث کم میاوردیم چون همه حرفامون رو دیروز زده بودیم..
اما وقتی برگشتم..با فکر کردن به اون لحظات خندیدن ها..سرخوشی ها..دلم میگیره و دلم میخواد بشینم گریه کنم..انگار تک تک اون لحظات بهم یادآوری میکنن که دیگه پیشت نست!
ولی خوب شد که دیدمش..خوب شد که باهاش حرف زدم...واقعا نیاز داشتم ببینمش و باهاش حرف بزنم..
ممنون از اینکه دیروز اومدی..ممنون که به قلبم التیام دادی:)
با قرار دیروز یکم با این قضایا کنار اومدم..امافقط یکم..هنوزم نمیتونم باورش کنم

پ.ن:شاید باید بیشتر بنویسم در مورد دیروز شاید باید بیشتر مینوشتم در مورد این که چیکار کردیم اونجا..اما از نظرم همین قدر کافیه..همین قدر برای توصیف دیروز کافیه
پ.ن:فکر کنم زیادی غمگینش کردم باید یکم شادترش میکردم نه؟
پ.ن:بالاخره بعد از گذشتن یک هفته از مدرسه ها تصمیم به درس خوندن گرفتم..اصلا دست و دلم به درس خوندن نمیرفت

بعدا نوشت:رفته بودیم یه پارک که فقط میتونن خانمها وارد بشن..یه جور پارک بانوان..برای یه سریها سوال پیش اومده بود
 

  • mochi ^-^
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

چالش 10 سوال وبلاگی

خوب میخوام توی این چالش شرکت کنم^^
ممنون از  رفیق نیمه راه که منو به این چالش دعوت کرد^^

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹

باورم نمیشه

امروز نگاه کردم به اسامی ای که باید برن مدرسه..چون زوج و فرده و به دو گروه کلاس تقسیم میشه..رفتم نگاه کردم دیدم اسم شینا نیست خیلی ناراحت شدم یه کم هم گریه کردم ولی زیاد نه بعد مامانم رفت مدرسمم و بهش گفته بودم که بگه که شینا بیاد توی گروه من..
وقتی مامانم اومد ازش پرسیدم گفت که قبول کردن..
خیلی خوشحال شدم و لبخند زدم قرار بود بعد از چندین ماه ببینمش..
امروز عصر شینا آنلاین شد یه لحظه گفت حالم خوب نیست سریع آف شد تا خواستم باهاش صحبت کنم..براش نوشتم مامانم رفته گفته قراره توی یه گروه باشیم..
کل عصر و و غروب هی مامان و بابام داشتن میگفتن شاید رفته یه شهر دیگه شاید کار باباش رفته یه جای دیگه و فقط مسخرشون کردم و گفتم الکی نگید..
بعد یه دفعه بابام بهم گفت شینا رفته یه شهر دیگه سرکارش و نیست..
من از اون موقع دارم گریه میکنم من من نمیتونم باور کنم..من دارم خواب میبینم حتما حتما دارم خواب میبینم این فقط یه کابوس مسخرست که صبح بیدار بشم شینا پیشمه..
خاطرات داره میاد جلو چشمام من من حالم خیلی بده..احساس میکنم دنیا ریخته روی سرم..
از بس گریه کردم چشمام داره میسوزن و سرمم درد اومده..
من دارم خواب میبنیم آره..

  • mochi ^-^
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹

پنجاه روز...

امروز یه روز خاصه روزیه که از چند وقت پیش روزا رو میشمردم تا به امروز برسیم..

امروز ۵۰ روزگی وبمه..

۵۰ روزی که خاطرات و افکارم توی وب کوچیکم نوشتم..

۵۰روز از زمانی که با بیان و بیانی ها آشنا شدم میگذره..

توی این پنجاه روز آدمای زیاد و مختلفی رو ملاقات کردم و باهاشون آشنا شدم که قبلا همچین تجربه ای نداشتم..

آدمای خوب زیادی که بعضیا با افکاری شبیه به من بودن..به من تجربه هاشون رو منتقل کردن و سعی کردن بهم کمک کنن:))

آدمای مختلفی که یکی زیر بارون توی شمال بود و یکی دیگه زیر آفتاب سوزان کویر بود و اون یکی زیر هوای آلوده ی تهرا ن بود=)

با خیلیا دوست شدم و از همه ی این اتفاقات خوشحالم^^خوشحالم از این تصمیمم که بیام به بیان و پا به این جای شگفت انگیز بزارم؛)

اما باید از یه نفر دیگه هم تشکر کنم^^شینا جون که اگر نبود و پایه ی اومدنم به بیان نشده بود هیچ کدوم از این اتفاقات رو تجربه نمیکردم:))

و در آخر پنجا روزگی وبم مبارکککککک🎉🎊

  • mochi ^-^
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡