۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

نامه سوم برای لورای عزیز

سلام لورای عزیزم
خیلی وقت است که برایت نامه ننوشته ام مگر نه؟
این چندوقت تنها کاری که کردیم جر و بحث با هم بود.جیغ زدن و کشیدن موهای یکدیگر!
اما تو راست میگویی.من از حقیقت های زندگی ام فرار میکنم.
من همیشه یک دنده و لجباز بودم و تو کسی بودی که حقیقت را در گوشم فریاد میزد ولی من آنقدر یک دنده بودم که نمیشنیدمش.
من معذرت میخواهم بابت "خفه شو" هایی که به تو گفتم.
این فقط یک نامه عذرخواهی است.
لورای عزیز معذرت خواهی مرا میپذیری؟

دوست بی وفایت
موچی

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹

من 80 ساله لطفا این نامه را بخوان!

سلام به من 80 ساله:)
اول از همه امیدوارم مثل اون پیرزن های غر غرو نشده باشی!یادته چقدر ازشون بدت میومد؟دوست دارم مثل مامان بزرگ های پیر مهربونی باشی که به بچه ها شکلات میدن و لپشونو میکشن!یادته چقدر دوست داشتی لپ بچه ها رو بکشی؟هنوزم دوست داری؟
شکلات چه مزه ای به بچه ها میدی؟یادته همیشه خدا خدا میکردی شکلات سیبی به تو برسه؟هر ازگاهی یاد بچه گیات میوفتی یا الزایمر گرفتی؟امیدوارم الزایمر نگرفته باشی.دوست ندارم هیچ وقت خاطراتمو از دست بدم..دوستایی که روز شبو باهاشون گذروندم..بیان عزیزم و دوستایی که بهم کمک کردن..اشتباهاتی که باید ازشون درس بگیرم..حتی گریه های شبونم..همشون برام عزیزن پس سعی کن آلزایمر نگیری:)))
هنوزم عاشق بارونی؟اون قطره های کوچولویی که میخورن به صورتت و حالتو بهتر میکنن یا اینکه دل مرده شدی و دیگه توی حیاط نمیری؟
آخرش تونستی بری کنسرت اعضا یا خیلی وقته دیگه آرزوشو دور ریختی؟به نوه هات در مورد اعضا میگی؟آهنگاشونو براشون میزاری؟
در مورد میکاسا و ارن و کوگامی شینیا به بچه هات میگی یا از یاد بردی همه ی این شخصیت ها رو؟دوست دارم با نوه هات بشینی انیمه ببینی!
برای نوه هات کتاب میخونی و قصه اسکارلت و آیوی رو تعریف میکنی خواهرهای دوقلویی که از هم جدا شده بودن؟یا در مورد کاساندرا و مکس ارنستی که میخواستن مردم دنیا رو نجات بدن؟یا اصلا حتی اسم کتاب ها رو یادتم نمیاد؟
شایدم اونقدر علم پیشرفت کرده که دیگه کسی انیمه نمیبینه یا کتاب نمیخونه یا وبلاگی هم وجود نداره؟
بالاخره بچه های بیانی رو دیدی یا قراره این ارزو رو به گور ببری؟
هنوزم اسمتو یادته؟موچی!کسی که توی بیان بودی!کسی که افکارشو مینویسه اینجا!هنوزم این یه رازه یا همه میدونن؟یا اینکه اصلا یادت نمیاد نه اسممو نه خاطراتمو؟
از مرگ میترسی؟مسخرست اگه بخوای ازش بترسی!یادته افکار منو؟من 14 ساله رو؟داری به این افکار حتما میخندی نه؟
ای کاش وقتی که داری توی 80 سالگیت این نامه رو میخونی با ماشین زمان بیای و همه کارهایی که باید بکنم و اشتباهاتی که نباید بکنم رو بهم بگی!خیلی خوب میشه نه؟هنوزم خیلی خیال پردازم نه؟
ارادتمند تو دختر 14 ساله ای که بین کلاس ریاضی آنلاین دارد این نامه رو برات مینویسه
موچی!(یا همون فاطمه خودمون:) )
_______
خوب این چالش از اینجا شروع شده و مرسی از فاطمه کریمی که منو به این چالش دعوت کرد^^
و دعوت میکنم از: نرگس،راینر،ناستاکا،هانی،آرام،شیرین،ایزومی،نرگس2

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۲۵ آبان ۹۹

بالاخره یار آمد!

بالاخره یار آمد!
با دیدنش پشت پنجره جیغ زنان به سمت حیاط رفتم و البته که سویشرت صورتیم را مثل همیشه تنم کردم:)
بویش را با تمام وجودم درون ریه هایم کشیدم و سرم را به سمت آسمان مه آلود گرفتم و ایستادم تا قطره ها بر صورتم برخورد کنند و با هر قطره حس ارامش و لذت بیشتر در وجودم میدمید:)
نمیخواستم در تجدید دیدارمان جلویش گریه بکنم پس لبخند زدم و از دیدنش خوشحالی کردم و هر چه توانستم از بویش و هوایش لذت بردم.
من خوش خوشانه میچرخیدم و قطره ها بر روی من می افتادند.
باران جان منتظر روزهای بعدی بارشت میمانم:))

__________
هعی بعد از این همه مدت بالاخره توی کویر ما هم بارون اومد:"/
خداوکیلی من چه گناهی کردم توی کویر بدنیا اومدم._.از اول مهر هم که منتظرش بودم._.خداوکیلی هر کی بود اینقدر انتظارشو میکشیدی میومد زود:/
ولی بابام نذاشت زیر بارون بمونم زیاد به دو دلیل:
1:تازه حالت خوب شده:|
2:میگن توی بارونی که اول بار میاد ویروس و ال و بله نباید بری زیرش:|
میخواستم بگم دلت میاد آدم عاشقو نذاری بره زیر بارون ولی خوب حرفی نزدم و اومدم داخل ولی به جاش پنجرمو باز گذاشتم تا حداقل بوش بیاد تو اتاقم:")(من همونی بودم میگفتم میگن پاییز فصل عاشقیه ولی تیچرمون قبول ندارتش._.)
و خوب باید به حضور حضار گرام برسانم تب بنده از دیروز بند آمده و سلامتی ام را بدست آورده ام!(چرا یاد این سلبریتی ها افتادم بعد از یه مدت مریضی میان اعلامیه میدنXD)
و دیروز به یار دومم رسیدم و چیپس خوردم. خیلی هوس چیپس پیاز جعرفی یار دیرینمو کرده بودم:")ینی دنیا بدون چیپس پیاز جعفری جایی برای زنده موندن نیست=")
ولی خوب شد بارون اومد وگرنه من عقده ای میشدم از بس شما هر روز پست میزاشتین بارون اومده اینجا و ال و بل:")هعی هعی
یاد روزایی افتادم توی مدرسه بارون میومد لحظه شماری میکردیم با بچه ها بریم زیر بارون بپریم توی چاله های اب چقدر خوش میگذشت دلم برای اون روزا تنگ شده=")
ولی نمد چی بود و چطوری امروز واقعا خوب بود^^فکر کنم از نتایج رسیدن به یار بود!
پ.ن:چقدر چیپس و ماست موسیر حال میده اصلا ترکیب بهشتین این دو تا مخصوصا قسمت اول فصل دوم سایکو پاس رو هم پلی کنی ببینی:")
پ.ن:خداوکیلی چقدر حرف زدم تو پست فکر کنم این همه حرفام عغده شده بودنXD
پ.ن:مامانم بدون اطلاع رسانی به بنده چادر نماز برام سفارش داده خیلی خوشگله تازه گل گلی هم هست ولی میخواستم بهش بگم به جاش کتابای منو سفارش میدادی ایح:")دوباره در یک دوره همه ی کتابای کتابخونم رو رو خوندم و نمد دیگه چی بخونم..
پ.ن:این مدرسه زیادی مسخره شده منو یکی از دست مدرسه ها نجات بده:")بزارین یه خاطره از امروز بگم._.سر کلاس آنلاین معلم ورزشمون برامون کلیپ گذاشت که به خیال خودش ما ورزش کنیم باهاش._.XD  و بعد گفت ضربان قلبتونو بعد از ورزش بگید و ما همه از یه بچه زرنگ که مثل این که انجام داده بود تقلب کردیمXD خداوکیلی توی همون مدرسه ما فرار میکردیم از ورزش دیگه چه برسه دیگه اینجوری._.
پ.ن:یادتونه گفته بودم دعا کنید این دوستم خودکشی نکرده باشه؟من اشتب زده بودم خودکشی نکرده بنده خدا._.
پ.ن:دارم به این نتیجه میرسم چتری خوشگل ترین مدل توی دنیاست._.تناقضو حال کنیدXD
پ.ن:چقدر پ.ن:/تازه اون بالا یه عالمه حرف زدم من کلا و اصولا وقتی خوشحال باشم زیادی پر حرفی میکنمXD
 

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۹

سایکو پاس؟

دارم انیمه سایکو پاس رو میبینم:)همین الان قسمت 20 فصل اول رو تموم کردم:)

راستش واقعا انیمه جالبیه..
آممم یه هشدار بدم از اینجا به بعدو کسایی بخونن که سایکو پاس رو دیدن چون هم اسپویل داره هم چیز زیادی نمیفهمینD: و ای کسانی که میخوان بقیشو بخونین بزنین ادامه مطلب*^*

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

برگی از تاریخ برای آینده

گومنه(ببخشید ژاپنی) یومیکو چان دارم دیر مینویسمش:)با این مریضی حالی برام نمیمونه چندانD:
باید ناممو برای تو بنویسم ای نوه ی من نه؟:)شاید نباید لفظ عزیز(!)میخوام برگردم به چندین ماه قبل زمانی که تازه کرونا اومده بود و خبرکرونا همه جا پخش شده بود اون موقع شاید زیاد باور نداشتم به کرونا ولی وقتی روز آخر مدرسه شد و به خاطر کرونا همه چیز تعطیل شد تازه فهمیدم نه مثل ویروس های دیگه نیست کرونا:)تا دو ماه بعد از اومدن کرونا هنوز انتظار داشتم مدرسه ها باز بشن و کرونا بره اما نرفت و من دیگه امیدی نداشتم به باز شدن مدرسه ها و برگشتن همه چیز به حالت عادی پس سعی کردم با تدریس مجازی کنار بیام ولی نتونستم:/راستش از اون چیزی که فکر میکردم درس خوندن سخت تر بود درسته زیر پتو بودن و گوش دادن به حرف های معلم خیلی آسون تره تا این که بری مدرسه ولی بدی های خودش هم داره نه؟D: ساعتها باید وقت میذاشتم جزوه هامو بنویسم و بشینم هر طور شده فیلم و ویس های معلمو پیدا کنم و توضیحاتشو توی مخم فرو کنم و اگه بخوام بین تدریس مجازی و حضوری یکی رو انتخاب کنم قطعا انتخابم حضوریه چون با اون معضلات بالا مواجه نمیشی و هم اوقات خوشی توی مدرسه میگذروندی:)من اون خوش گذرونی های توی مدرسه رو با هیچی عوض نمیکنم!اون موقع مثل یه بهشت دست نیافتی به نظر میرسه برام الان=)
حالا حرفامو در مورد تدریس غیر حضوری گفتم نه؟باید به بلاهایی که کرونا به سرمون میاری بپردازم:)
باید بگم که هر کسی کرونا گرفته گفته خیلی سخت بوده و این که با هر سرفه احساس میکنی قفسه سینت داره خورد میشه خیلی بده نه؟و خوب بعدش به مرگ منتهی بشه!واقعا دردناکه هر روز انگار کشتار جمعیه توی تمام دنیا و ما داریم بهش عادت میکنیم!همه اینا ترسناک هستن میگن آخر الزمان شده و همه این اتفاقا توی آخر الزمان میفته!هعی
راستش باید در مورد خونه نشینی هم بگم:)من آدم نسبتا درون گرایی هستم ولی از مهمونی خوشم میاد:)و همین طور که اون بالا گفتم دوست دارم برم مدرسه پس حتما باید ناراحت باشم نه؟
همون طور که وایولت گفته بود اگه بخوام خاطره ای از چهارده سالگیم بعدا برای دیگران تعریف کنم تنها چیزی که بیاد میارم توی خونه بودن و پشت لپ تاپه:)راستش همین کرونا باعث وابستگیم به لپ تاپ شد:)میدونی از همه بدتر اینه که من نمیتونم برم شنا کسی که هر هفته توی آب های استخر داشت شنا میکرد حالا ماه هاست حتی رنگ آب رو ندیده بدنش! و واقعا دلم برای یبار شنا کردن دوباره توی استخر تنگ شده:")باید یه چیز دیگه هم بگم اینه که من از پارسال تابستون آخرین مسافرتی بود که رفتم:")خانواده من مثل بقیه مردم نبودن که توی کرونا برن مسافرت و توی خونه موندن و من واقعا واقعا دلم برای مسافرت رفتن دریا و ... خیلی تنگ شده:")و انیمه دیدن بین کلاسا حس خوبی داره و آهنگ گوش دادن اما با این همه اگه بخوام بین زندگی بی کرونا و با کرونا یکی رو انتخاب کنم قطعا انتخابم زندگی بی کروناست:)
تمام^^
باید بگم این چالش از یومیکو شروع شده:)و منو یومیکو کیوت دعوت کرده^^مرسی بابت دعوت*^*
و من دعوت میکنم از:فهیمه،گلی ساما،آرورا چان،هانی بانچ،نرگس،راینر،آرام،حنانه،وهکاو،

پ.ن:هنوز تب دارم نه خوب میشم نه بد تر:")تا قرص میخورم خوبم قرصه اثرش تموم میشه بدنم داغ میشه:")مامانمم از بس چیز میز به خوردم داد مردم:"/
پ.ن:وااااااااای نمیتونم جلوی خودمو بگیرم تا قسمت بعدی سایکو پاس رو پلی نکنم این انیمه زیادی خفنه
پ.ن:خداوکیلی چرا مریض شدم هوس چیپس کردم؟:")

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۹

115 روز

115 روز!
115 روز داره میگذره
حس قدیمی های بیانو بهم میده اما هنوز زوده برای همچین حسی:)!هنوز تازه کارم:)
115 روز داره میگذره و مرسی تمام ناله هام تمام تغییر مودها و هر چیز دیگم رو تحمل کردید:)مرسی که دوست من شدید مرسی که باعث شدید زمان های خوبی رو توی بیان بگذرونم به دور از هر چیز دیگه ای که داره اون بیرون رخ میده.
باید چی بگم؟نمیدونم..
فقط میخواستم بگم مرسی بابت همه چیزهایی که بهم گفتین تمام لحظات خوبی که با هم بودیم و گذروندیم:)
از تمام نصحیت های مهربانانه ی شما و لجبازی من برای نپذیرفتنشون:)
از همه چیز ممنون شما بهترین آدم هایی هستین که میشناسم!
ببخشید اما من الان پشت لپ تاپ نشستم و احساساتی شدم و دارن اشکام میریزن
وقتی که پامو توی بیان گذاشتم فقط یه دختر چهارده ساله بودم هنوزم هستم چیزی تغییر نکرده فقط من زندگیم تغییر کرد از لحظه ای که پامو اینجا گذاشتم
زندگیم رنگین تر شد و چیزی بود که بابتش لبخند بزنم و به زندگیم ادامه بدم و با خودم بگم آره زندگی هنوز قشنگیای خودشو داره هنوز تموم نشده و هنوز قلب تمام آدم ها سنگی نیست.
اینجا مهربونی واقعی رو پیدا کردم که واقعی بود و پر از عشق.
ممنون بابت همه چیز
 

  • mochi ^-^
  • شنبه ۱۷ آبان ۹۹

سرم را روی شانه اش گذاشتم

کمی خودم را روی شاخه جا به جا کردم و سرم را روی شانه ویول گذاشتم.بیشتر شب را خوابیدم،اما شک داشتم که ویول چشم روی هم گذاشته باشد.هر وقت که بیدار میشدم،او آنجا بود و دستش را دور من گرفته بود تا از روی درخت نیفتم.
_برشی از کتاب قرنطینه

این زیادی رمانتیکه:)

  • mochi ^-^
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۹

توهم یا چیز دیگری؟

دخترک بیرون تونل ایستاده بود و به انتهای تونل چشم دوخته بود با خودش گفت:انتهای تونل رو میبینی؟اونجا بهشت منه من باید بهش برسم!
اولین قدم را در تونل گذاشت و به راهش ادامه داد در راه شک و تردید زیادی داشت اما او فقط میخواست به انتهای تونل برسد. بعد از ساعتها تلاش به انتهای تونل رسید اما تنها چیزی که آنجا بود تاریکی مطلق بود! من اشتباه کردم؟این را فریاد زد و اشک هایش امانش را بریدند باور نمیکرد همه این چیزها توهم بود! او اشتباه کرده بود او فقط میخواست به انتها برسد ولی در تاریکی مطلق تنها مانده بود او برای رسیدن به انتهای تونل از خیلی چیزها گذشته بود اما تنها چیزی که نصیبش شده بود تاریکی و تاریکی بود.گاهی آنقدر به انتهای مسیر چشم میدوزیم که متوجه نمیشویم چه چیزهایی را داریم از دست میدهیم:)

_______
واقعا چی باید بگم؟بگم که اشتباه کردم؟بگم فقط توهم بود؟شاید از همون اول اشتباه کردم که اومدم اینجا در موردش نوشتم..
راستش من آرزومو دور انداختم:)اون داستان بالا رو میبنید داستان من بود..من واقعا میگم اشتباه کردم!باید خودمو سرزنش کنم؟نمیدونم ولی همین که متوجه اشتباهم شدم خوبه..الان واقعا میخوام برای خودم زندگی کنم^^فکر کنم یکم عجله کردم برای این که در مورد آرزوم اینجا بنویسم.هوم؟

پ.ن:آرتمیس و استلا منتفی شد گفتن آرزوم یاح یاح دیگه فهمیدنشو از ذهنتون بیرون کنیدXD
پ.ن:فکر کنم زیادی خیال پرداز شدم!
پ.ن:یکی از دلایلی که نجات پیدا کردم لورا بود:)باید یه نامه تشکر براش بنویسم^^
پ.ن:واقعا شرمنده همتونم مثل عوض شدن حال آب و هوا منم مود عوض میکنم:/
پ.ن:ببخشید واقعا که نمیگم آرزوم چی بوده..من به هیچ وجه نمیخوام ناراحتتون کنم..معذرت میخوام از همتون..اگه میتونستم بهتون میگفتم ولی میدونید یکم آرزوم عجیب غریب بود!

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹

نامه ی دوم

سلام لورای عزیزم..
میدانم میدانم کار اشتباهی کردم که تو را وارد داستانمان کردم اما فقط میخواستم به آرنو و الی کمک کنم:")راستش وقتی داشتم کلماتی را مینوشتم که با آنها مردنت را اعلام کنم قلبم گرفت!درست است که با تو زیاد وقت نگذرانده ام اما تو یک فاطمه دوم هستی:)البته که تو زمان طولانی ای درون ذهن من بودی و وقت زیادی با تو گذرانده ام اما فقط چند روز است که واقعی شده ای و اسم برایت گذاشته ام:)
میدانی لورا جان همان طور که در پست قبل گفتم من تصمیم جدی برای رسیدن به آرزویم گرفته ام اما مسیر سختی در پیش دارم و هر چند دقیقه ای یکبار ناامید میشوم و دوباره امید خودم را به دست میاورم و گاهی این ناامیدی چند روز طول میکشد!راستش در گذراندن این راه خیلی تنها هستم هیچ کس از آرزویم خبر ندارد(البته جز خوانندگان وبلاگم که حتی آنها نمیدانند آرزویم چیست!) و کمی سخت است تنهایی گذراندن این راه..هیچ کس نیست مرا تشویق کند و به من امید بدهد..البته که تو همیشه پیش من هستی اما به فرد واقعی تری نیاز دارم:)
کارنامه ام آمده است و زیاد از حد نمراتم درخشان است!البته که نمیتوانم آن را به مادر گرامی نشان بدهم وگرنه لپ تاپ و هر چه دیگر را برایم ممنوع میکند پس واقعا برای امتحانات این ماه باید درس بخوانم مثل آنکه با تقلب نمیتوانم کاری را از پیش ببرم..
لورای عزیز از نظر تو میتوان رابطه ای صدمه دیده را دوباره به حالت اولیه اش برگرداند؟ راستش این چند وقته تمام تلاشم را کرده ام تا همه چیز را درست کنم و طبیعی جلوه بدهم اما انگار هیچ چیز آن طور من میخواهم پیش نمیرود و تلاش های هر دفعه ام نتیجه کمتری میدهد! یعنی باید این رابطه را تمام کنم یا به هردویمان فرصت بدهم؟البته که تو میدانی دارم از چه کسی حرف میزنم اما واقعا نمیدانم چه کنم و این سخت است.
لورای عزیز دارم لحظه شماری میکنم برای جمعه!آخر جمعه های هر هفته قرار است با بچه ها رول نویسی کنیم:)و این به من قوت قلب میدهد برای ادامه.
میدانی این نامه نوشتن ها فقط بهانه ای برای نشان دادن روزانه ام به خوانندگان وب است آخر نوشتن مستقیم حرف هایم کمی سخت است برایم و اینگونه نوشتن را ترجیح میدم:)
ارادتمند تو کسی که تو را در داستان کشت
موچی^-^

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۱۲ آبان ۹۹

حرف های نگفته

آممممم فکر کنم باید برای قالب یه توضیح بدم:)
خوب اسم وب که گذاشتم رهایی..و خوب میدونید دریا صداش تصویرش همه چیزش به من آرامش میده و حس رهایی مطلق..
من عاشق همین چیزاشم و برای این که هم خودم لذت ببرم هم شما قالبو اینطوری کردم:))خودم خیلی دوسش دارم*^*کلا باید قالبو خودتم دوست داشته باشی:))))
لطفا هر وقت میاین توی وبم اون آهنگرو هم پلی کنید:))
__________
خوب آمممم چی میخواستم بگم؟
راستش میخوام تشکر کنم از استلا و ارتمیس و عشق کتاب و هلن و مونی^^
این دو روزی که داشتیم داستانو مینویشتیم خیلی به من خوش گذشت همش داشتم فکر میکردم به داستان و یه تفریح هیجان انگیز بود برام:)مرسی که این کارو کردید خیلی بهم خوش گذشت(چشمان اشک آلود)
دلم میخواد کنار بودید و همتونو بغل میکردم و اونقدر فشار میدادم که نفستون بند میومد T^T
__________
راستش این چند وقته خیلی حس کردم که آدم بی مصرفی هستم:)
اما دیروز تصمیم خودمو گرفتم:)
دفتر هری پاتریم رو که دست نزدم بهش و برداشتم و تصمیم دارم به ارزوم برسم:)آره من میخوام بهش برسم:))
+فقط خدا کنه وسط راه کم نیارم:)
__________
از همگی بابت این همه انرژی مثبتتون بابت قالب ممنونم^^به من زیاد از حد لطف دارید بچه ها:)
 


+این هم گوش بدید خیلی دوسش دارم:)

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۱۱ آبان ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡