امشب هم مثل شب قبل خوابت نمیبرد و مثل آنکه بساط عیش و نوش در ذهن به راه است و میهمانان محترم یا بهتر است بگویم فکر های به عقلت شک کن در حال خوش گذرانی بودند.مثل همیشه از این مهمانی کلافه بودی و نمیدانستی دوباره بروی کتاب بخوانی یا این که بگذاری فکر هایبه عقلت شک کن به سراغت بیایند و تو را درون خودشان غرق کنند.در همین حین که داری بین این دو مورد یکی را انتخاب میکنی انگار پایکوبی دیگری در معده به راه افتاده است. هر لحظه سروصدایشان بیشتر میشود و رنگ تو هم زرد تر!نمی شود کمتر سر و صدا کنید؟نمی گویید همسایه ها شاید خواب باشند؟روده ای کبدی یا یه همچین چیزی؟اما صدای اعتراضت را نمی شنوند و وضع وخیم تر از قبل میشود.با خودت میگویی چطور است بروم مادری یا پدری کسی را بیدار کنم و بگویم که عروسی درون معده ام به راه است! اما با خود میگویی بیخیال این هم از همان فکر های به عقلت شک کن دیگر است.همان طور که به اینها فکر میکنی تمام چیزهایی که آن روز خورده ای مثل داستان سینمایی جلویت رژه میروند  با خودت میگویی نکند به خاطر آن نودلی است که ظهر خورده ام و با آن درون معده ام عروسی گرفته اند؟به خودت لعنت میگویی که قبل از آنکه آن نودل را درون آب جوش بریزی تاریخ انقضایش را نگاه نکردی.کاری که هیچ وقت نمیکنی:/خوب است همین پارسال همین موقع ها به خاطر نودل تاریخ انقضا گذشته کارت به جایی رسید که نتوانستی به مدرسه بروی.اما بعد با خود میگویی من ظهر نودل را خورده ام و اینها این موقع شب عروسی گرفته اند آخر جور در نمی آید که! پس حتما به خاطر شامی است که خورده ام.با هر تیک تیک ساعت انگار مهمانان عروسی دارند تک به تک به خانه هایشان میروند و رفع زحمت میکنند.با این اوصاف خیالت راحت میشود .خداروشکر که از نودل ظهری نبوده است.چشمانت را فشار میدهی تا بلکه کمی چشمانت خسته شده باشند و به خواب روی اما انگار نه انگار.نمیدانی چه کاری باید انجام دهی که فکری به ذهنت میرسد و با خود میگویی چطور است من هم بروم در مهمانی ذهن شرکت کنم؟میروی و در کنار پیشخوان به ذهن میگویی:
-یه جام،لظفا!

پ.ن:من این چند شب قسمت سوم به ذهنم نمیرسید و میخواستم اول قسمت سوم داستان به ذهنم برسه بعد اینو پست کنم برای همین طول کشیدD:
پ.ن:در مورد آخر داستان..که مثلا رفتم گفتم جام..نمیدونستم بنویسم جام شراب یا چی:|میترسیدم بهمم گیر بدین برای همین دو به شک بودم دیگه اینو نوشتمD=
پ.ن:پریروز و امروز فیوز برق پرید-___-بابامم سر کار بود و مامانمم میترسید فیوزو درست کنه:|هیچی دیگه چند ساعت سرما(شوفاژ داره خونمون نه بخاری) و بی نتی و بی برقی کشیدیم تا بابام از سرکار اومد-__-
پ.ن:چجوری همه دانش آموزای مامانم پروفایلشون خودشونو:")این همه اعتماد به نفسو از کجا میارن؟:")
پ.ن:کلاس آنلاین بدترین چیزی بود که میتونه وجود داشته باشه:"|
پ.ن:چرا اینقدر دلم سیب زمینی با پنیر پیتزا میخواد؟:")
پ.ن:میخوام توی چالش چند کهکشان آن ور تر شرکت کنم ولی...راستش حالش نیست._.