توجه

لطفا تاریخ تولدتون رو اینجا بنویسید دلم نمیخواد تاریخ تولدتونو یادم بره یا ندونم و تولدتون بشه و من نفهمم:")

  • mochi ^-^
  • شنبه ۱۰ آبان ۹۹

اولین نامه(شاید)

سلام لورا عزیز..
میخواهم اولین نامه ام را برایت بنویسم..
شاید در واقع میخواهم فقط چیزهایی که به خودم گوشزد کنم به تو بگویم شاید هم..نه!نمیدانم راستش ولی فقط میخواهم بنویسمش چه برای تو و چه برای خودم!:)
لورای عزیزم میدانی فکر میکنم من تسلیم شده ام..تسلیم هر چه که دارد در زندگیم اتفاق می افتد..دیگر بهانه نمیگیرم از زندگیم..دیگر به این و آن ایرادهای زندگیم را گوشزد نمیکنم..شاید هم نسبت به زندگیم خوشبین شده ام اما نه! من فقط از این گوشزدها خسته شده ام یا شاید حقیقت زندگی را پذیرفته ام این که نمیتوانم جلوی زندگیم را بگیرم...البته با گوشزد کردن زندگیم به دیگران اتفاقی نمی افتاد پس چیزی را از دست نداده ام..
لورا عزیز...راستش باید حقیقت تلخی را به تو بگویم من از آرزویم دست کشیده ام یا شاید این طور فکر میکنم من هنوزم هر روز به ارزویم فکر میکنم و به آینده ای با ارزوی تحقق یافته ام فکر میکنم..آینده ای زیبا و رویایی که میخواهمش من آرزویم را دوست دارم..خیلی خیلی زیاد و نمیتوانم ازش دست بکشم شاید فقط توهم زده ام که از ارزویم دست کشیده ام!!نمیدانم و خیلی سرگردانم چون آرزویم به آینده ام وابسته است..میدانی لورای عزیز اینده زیادی مبهم است بیشتر از انچه که من و تو فکر میکنیم..باید با این آینده ای که اینقدر مبهم است چه کنم؟
راستش پست قبلم را دیده ای مگر نه؟ راستش در واقع پست قبلی حقیقت زندگیم بود که در دلم پنهان کرده بودم و حتی به تو هم نگفته بودمش اما دیگر نتوانستم آن را در دلم مخفی کنم و آن را فریاد زدم..من واقعا میترسم از همه ی اتفاق ها:)شاید در این چند وقته فقط ترسیده ام و فرار کرده ام از همه چیز و همه کس و محتاطانه کارهایم را انجام داده ام!:)
خوب راستش دیگر بس است هر چه بهت گفته ام..این نامه ها(احتمالا)ادامه دارد و دوباره برایت مینویسم:)میدانم میدانم همین امروز برایت اسم انتخاب کرده ام و اولین اسمی که به ذهنم رسید را گذاشتم رویت اما با این همه اسمت را دوست دارم=)
ارادتمند تو
موچی:)

  • mochi ^-^
  • جمعه ۹ آبان ۹۹

میترسم..

من میترسم..من واقعا میترسم...من از آدمای دور و برم و اتفاقاتی که نباید بیفته میترسم..

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۷ آبان ۹۹

معضلی که خیلی وقته دیگه بهش فکر نکردم:)

خوب از اسم پست کاملا معلومه میخوام چی بگم یااااااا نیست؟
خوب من نهمیم! و کاملا معلومه که باید امسال انتخاب رشته کنم:)و خوب این چند وقته اصلا بهش فکر نکردم..تابستون یا اوایلی که مدرسه ها باز شده بودن خیلی بهش فکر کردم ولی این چند وقته از بس افکار دیگه ای توی سرم میچرخیدن این مسئله واقعا بی اهمیت میومد و در اون برهه زمانی واقعا نیازی نمیدیدم بهش فکر کنم:/ و خوب باید بگم این چند وقته از فرط بیکاری بهش فکر میکنم:|(بیکار هم خودتونیدD:)
خوب باید بگم که من عاااااااشق ادبیات و انشا هستم:)ینی واقعا از زنگ انشا و نوشتن انشا لذت میبرم و واقعا با تمام وجودم ادبیات رو میخونم:)ولییییییییییی من بقیه درس ها یا ازشون متنفرم:|یا بهشون حسی ندارم و فقط میخونمشون-_-زیستو تقریبا دوست دارم و از مطالعات و ریاضی متنفرممممممممم ینی متنفرررررر من از همون کلاس اول از ریاضی بدم میومد:|مطالعات هم به این خاطر ازش بدم میاد چون درساش زیادن و مسخره:/
و خوب من اوایل داشتم به این فکر میکردم برم ادبیات و از اون موقع که من اینو اعلام کردم مامانم هی بهم میگه تو چون از مطالعات بدت میاد و ادبیات، تاریخ و جغرافی داره نمیتونی بری ادبیات:|||مثلا خودش فلسفه و منطق درس میده به جای این که منو تشویق کنه میزنه توی سرم"-"ایح"-"و خوب مامان بابام بهم گفتن میتونی بری تجربی:/(من از پزشکی از همون بچگیم هم متنفر بودم:|بچگیام مثلا بقیه میگفتن ما میخوایم دکتر مهندس بشیم یبار توی کلاس دوم گفتن میخواین چه کاره بشین گفتم میخوام خیاط بشم جررررررررر خدااااااااXDDDD و وقتی کلاس سوم گفتن میخواین در اینده چکاره بشین گفتم میخوام وبلاگ آشپزی بزنمXDD خندم میگیره از فکرای بچگیمXD)خوب برگردیم به بحث..گفتن برو تجربی و بعد میتونی بری رشته دانشگاهیت هر چی میخوای بری مثلا بری تجربی بعد کنکور ادبیات بدی..ولی راستشو بخواین میدونم که مامان بابام یدفعه پیش دانشگاهی میگن برو داروسازی بخون خیلی خوبه که یه شغل خوب هم داری:)همون طور که از اول هفتم تو گوشم خوندن هر رشته ای میخوای میتونی بری و یه دفعه نهم گفتن برو تجربی!!
واقعا خیلی سردرگم کنندست..یک عدد مشکل دیگه هم هست اینه که من تیزهوشانیم:"/(نمیخوام پز بدم واقعا.-.راستش با این که این همه وقت از اون موقع که اومدم بیان میگذره ولی تعداد کم و محدودی که اونم بحثش پیش اومده گفتم تیزهوشان میرم:/تازه هر کس ازم میپرسه تیزهوشان چطوره میگم مثل مدرسه های عادی.-.و واقعا از نظرم مثل مدرسه عادیه و فقط بهت میگن شما تیزهوشانی هستین از شما بعیده!!چقدرررررر از این جمله متنفرم و چقدر این حرف به ما زده میشه.-.)و خوب میدونید مامان بابام هیچ وقت از من توقع نداشتن..اما از وقتی که من تیزهوشان قبول شدم(از نظرم کاملا شانسی بود قبولیم)فکر میکنن من خیلی باهوشم._.ایح خدا مگه من چه گناهی کردم تیزهوشان قبول شدم؟هوم؟
هعییییییی خوب زیادی چرت و پرت گفتم..خیلی وقت بود(منظورم حدود سه روزه:/وی زیادی همه چیز رو بزرگ میکند)که دارم این پست روی توی ذهنم بالا پایین میکنم و یه جورایی نمیخواستم بنویسمش اما بالاخره نوشتمش..شاید با خودتون بگید الان که چی؟اومده اینا رو نوشته بگه من نمیدونم چه رشته ای برم؟هممم راستش خودمم نمیدونم..شاید بتونم بگم بی هدف ترین پست وبه..ولی انگار باید مینوشتمش..و یه جورایی میخوام که از تجربه شماهایی که ازم بزرگترید و این مراحلو رد کردید کمک بگیرم:)اینجا جایی برای تعامل نظراتمونه نه؟

پ.ن:این عکسرو خیلی دوست دارم:")زیادی کیوته:")
پ.ن:خووووب راستش میدونید چرا حدود یک هفته هیچی ننوشتم؟چون واقعا واقعا هیچی نداشتم بنویسم..همه چیز شدیدا عادی بود و هست:"/ساعت هشت صبح بلند میشم میشینم سر کلاسای آنلاین تا یک یا دوازده ..درس میخونم وب گردی میکنم آهنگ گوش میدم با دیگران حرف میزنم فیلم یا انیمه میبینم و همین!!هیچ چیز دیگه ای نیست:)احساس میکنم زیادی زندگیم بیخود شده:/
پ.ن:انجین ها(فن های انهایپن یا ایلند)دیدن تیزرها رو؟عرررررررررررررررررر یعنی من رفتم تو حموم و فقط جیغ کشیدم از ته سرم و خود زنی کردم زیادی اینا خوبن:")جیک خون اشام..ایح خدا زیادی همشون خوبن:")یه فیلم ترسناک کامل دارن بهمون تحویل میدن:")
پ.ن:خیلی ها رو آنفالو کردم:) نیازی به دنبال کردنتون نمیدیدم که آنفالتون کردم:))
پ.ن:فکر کنم دارم فن مامامو میشم..
پ.ن:امتحاناتم بالاخره با تقلب و به هر جون کندنی بودن تموم شدن هورااااااااااااا بالاخرهههههههههههه
پ.ن:قالب جدید تقریبا آمادست ولی..نمیدونم چرا نمیتونم بزارمش..
پ.ن:خداوکیلی تبلیغات این هفتمی ها خیلی ضایعستXDDD برای شورای دانش آموزی دارن مجازی تبلیغ میکنن همشونم هفتمین ما نهمی ها هم با بی بخاری کامل هیچ کار نمیکنیمXD
پ.ن:شور پی نوشت رو در اوردم نه؟

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

این من هستم

1:در جمع شلوغ و پرحرف هستم و همیشه فردی پر از انرژی یاد میشم اما توی خونه و خلوت خودم درونگرا و اخمالو هستم
2:تایپم INFP هست و سعی میکنم همیشه دیگرانو خوشحال نگه دارم و تمام سعیمو میکنم که کسی رو ناراحت نکنم و وقتی کسی ناراحته تمام تلاشمو میکنم حالشو خوب کنم و خیلی خیلی احساساتیم
3:همیشه به کسی که حرفامو بشنوه و دست نوازش روی سرم بکشه نیاز دارم و این از وابستگیمه
4:نمیتونم به روزی فکر کنم که نتونم آهنگ گوش بدم و موسیقی جزئی جدانشدنی از منه

ممنون از عشق کتاب که منو دعوت کرد((:
و دعوت میکنم از:
یومیکو
بلک استار
سپهر
گلی ساما
 

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹

اعلام حضور😁

خیلی خسته هستم..دقیقا چهار روزه که خونمون نبودم..

به خاطر این که الان فصل پسته چینی هست توی شهر ما همش خونه مامان بزرگم بودم و داشتم پسته جمع میکردم("=

و خوب حالا از اینکه یه عالمه باید کار کنم بگذریم اونجا نت نداره😑

حالا چجوری دارم پست میزارم؟به خاطر اینه که دو روزه به خاطر کلاسای آنلاین و درس اومدم خونه خالم اینا..و من احتمالا تا چند ساعت دیگه برم خونمون بالاخره بعد از چهار روز‌..اما مجبور میشم بشینم درسامو بخونم"-"ایح خدا چقدر درس داریم:/

پنجشنبه که رفتم خونه مامان بزرگم روز قبلش که لپ تاپ خراب شده بود نذر کرده بودم اگه لپ تاپ درست بشه کیک بپزم به همه فامیل بدم😂و هیچی دیگه به همه فامیل کیک دادم خونه مامان بزرگم اما چون کوچولو بود کیکم و جمعیت زیاد به همه اندازه فندق رسید خودمم نتونستم زیاد از کیکم بخورم😂(حیف شد خیلی خوشمزه بود کیک شکلاتی بود:"/)بعد همه خوردن یه تعدادی نبودن براشون گذاشتیم کیک توی یخچال بعدا بخورن بعد اومدیم سر یخچال چند ساعت بعدش بدیم بخورن کیک ها رو دیدیم یدونشون غیب شده😂من رفتم به بچه های کوچیک گفتم یکی از کیک ها غیب شده اعتراف کنید کدومتون خوردتش همشون گفتن ما نخوردیم تازه بچه های کوچولو جمع شدن داشتن کارآگاه بازی میکردن که کی کیکو خورده و در اخر معلوم شد یکی از نی نی ها گریه کرده کیک میخواسته بهش اون تیکه کیکرو دادن بخوره😂کارآگاه بازیشون به بن بست خورد😂

فقط یه طورایی میخواستم بیام اعلام حضور کنم برم"-"

پ.ن:چقدر این چند وقته آشپزی کردم:"/

پ.ن:امروز امتحان زیست داشتم:"/

پ.ن:خداوکیلی برای چی معلممون ازمون اثر هنری میخواد:"/بخدا یه تعدادی مثل من هستن بدون استعداد نقاشی بدنیا اومدن:"/

 

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۹

لپ تاپم😭

لپ تاپ خراب شده..

باورم نمیشه..

دست مامانم بود لپ تاپ ..آوردمش توی اتاقم و وقتی خواستم روشنش کنم نمیشد..همه ی راه ها رو امتحان کردم..برداشتن و گذاشتن و باتری..زدنش تو شارژ..همه ی کارا رو اما روشن نمیشه..😭

من واقعا برای لپ تاپ گریه کردم..

شاید بگین که خیلی خلم که دارم برای لپ تاپ گریه میکنم اما لپ تاپ همه ی دنیای من بود..من گوشی ندارم و اگر لپ تام درست نشه مجبورم گوشی قدیمی مامانم رو بردارم و گوشیش خیلی صفحش کوچیکه و این که گوشیش کاملا هنگه..

واقعا نمیدونم چیکار کنم..😭

من لپ تاپمو میخوام😭

+الان دیگه حتی چراغ باتریشم روشن نمیشه

روشن شددددد روشن شددددد باورم نمیشه وای خدااااا عررررررر عررررر عررررر عررر

مرسی بلک استار کاری که گفتی رو انجام دادم روشن شد😭

تمام عمرم مدیونتم😭 

مرسی😭

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۲۲ مهر ۹۹

پاییزی که بالاخره آمد


تازه الان حس میکنم پاییز اومده..
توی اتاقم احساس خفگی میکردم..رفتم توی حیاط..
هوا سرد بود ولی دوست داشتم توی حیاط بودن رو..
ایستادم و به دور و اطراف نگاه میکردم..همه چیز حس خوب رو بهم منتقل میکرد..
برگ های خشک انگور که همه جا روی زمین بودن و وقتی روشون راه میرفتم خش خش صدا میدادن و من کیف میکردم(:
بوته های پر از گل رز که تازه باز شده بودن..اما تنها گلی که بین اونها به چشمم اومد اون گل صورتی ای بود که از بقیه پژمرده تر به نظر میرسید ولی در عین حال شاداب بود..نمیدونم چرا ولی بیشتر از همه دوسش داشتم..
به آسمون نگاه میکردم و چشمامو از روش برنمیداشتم و بادی سردی که به صورتم میخورد همه چیز رو بهتر میکرد..آسمون آبی مطلق زیبایی که انگار آرامش ازش فوران میکرد و تمام سعیش رو میکرد تا حال من رو بهتر کنه(:
همه چیز آرامش بخش بود و من عاشق اونجا بودم..انگار تمام دنیا در همون حیاط کوچیک با چندتا درخت و گل خلاصه میشد و من همین چند چیز کوچیک رو دوست داشتم(:

+چندتا از برگ های خشک شده انگور رو برداشتم تا بزنم روی دیوارم که مدت ها قبل عکس های چاپ شدم روش بود ولی کندمشون..
+وااااااای این هفته کلشو امتحان دارم>-<
+دارم از سرما میلرزم ولی بابام هنوز که هنوزه میگه هوا گرمه و نیاز نیست شوفاژها رو روشن کنیم"-"
+هوا اینجا زیادی سرده یا اونجا هم سرده؟
+من هنوزم منتظر بارونم..اگه منتظر هر کسی بودم اینقدر من انتظار میکشیدم میومد.-.

 

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۲۱ مهر ۹۹

عنوانی براش ندارم!


سلام..
خیلی وقته ننوشتم..البته حدود ده تا پست توی قسمت پیش نویسم هست..ولی اونا فقط برای خودمم..نمیتونم به کسی نشونشون بدم(:
این چند وقته تا جایی که تونستم فکر کردم و خودمو توی کتاب و انیمه و فیلم و آهنگ غرق کردم و ناخونکی هم به درس زدم..
راستش نمیتونم دلیل این که هیچی پست نکردم رو این بذارم که آشفته بود ذهنم(یکی از دلایلش این بود)اما دلیل اصلیش این بود که هیچی برای نوشتن نداشتم..و میومدم پشت لپ تاپ میشستم و هر چی با خودم فکر میکردم هیچ ایده ای برای نوشتن پیدا نمیکردم..زندگیم عادی بود و هیچ اتفاقی توش نیفتاده بود..صبح پا میشدم میرفتم سر کلاس آنلاین..با شینا میحرفیدم و توی بیان میگشتم و اهنگ گوش میکردم و بعد انیمه میدیدم و میدیدم..
هیچ چیزی نبود واقعا برای نوشتن..
نمیخواستم این پستم بنویسم..اما نمیدونم احساس کردم باید بنویسمش..
تا قبل از این که شروع به نوشتن بکنم هزاران چیز توی سرم میچرخید اما الان..هیچی!
شاید اصلا اشتباه کردم و این پستو نوشتم..هوووم نمیدونم..
میخواستم قالب وبلاگ و اسمشو دوباره عوض کنم اما نشد..این چند وقته زیاد خونمون نبودم..
اما عوضش میکنم..بزودی و نمیدونم میخوام از این قالب خیلی زود خلاص بشم..احساس بدی بهش دارم و هر وقت بهش نگاه میکنم خاطراتی رو به یادم میاره که سعی(!)در فراموشی دارمشون..
فکر میکنم داره از وبلاگم انرژی منفی میباره..تک تک پستامو دوباره خوندم و تنها چیزی که توشون میبینم ناراحتی و اندوهه..چیزی که اگه میتونستم دکمه دیلیتش رو میزدم تا برای همیشه از دستش خلاص بشم..برای همین دارم فکر میکنم یکم جو شاد تری به وبلاگم بدم و گرنه هر کسی که وارد وبلاگم میشه ناراحت میشه..و من اینو دوست ندارم(:
+نمیدونم چرا اما یه بغضی توی گلومه..
+با نوشتن این حالم بهتر شد یه احساس سبکی میکنم..چیزهایی که خیلی وقت بود میخواستم بنویسم رو نوشتم و از دستشون راحت شدم
+برای اولین بار یه کی دراما پیدا کردم که عاشقانه نیست..خیلی جالبه..حتما بعد از تموم کردمش یه معرفی براش مینویسم اگر تنبلیم نیاد
+خیلی اتفاق برام افتاده اما حس میکنم نیازی به نوشتنشون نیست..
+هنوزم بارون نیومده پیشم..از هر وقتی بیشتر دلم براش تنگ شده
+راستش به قیافم عادت کردم..و وقتی چتریهامو میزنم کنار از نظرم خوشگل میشم و قیافمو اینجوری دوست دارم..حتی دو تا از دخترخاله هام اعتراف کردن که خیلی خوشگل شدیD:

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹

میخوام فقط فرار کنم


دلم میخواد داد بزنم..
و فرار کنم..
از همه چیز هایی که داره دور و برم رخ میده..
فریاد بکشم با چشمای اشک بارم فرار کنم از این میله هایی که گیرم انداختن..
فقط دوستدارم از همه چیز فرار کنم تا آسودگی داشته باشم..
آسودگی بهش نیاز دارم تا همه چیز رو درک کنم بتونم باهاش کنار بیام و همه چیزو درست کنم..
فقط به یکم فرصت نیاز دارم که کسی بهم نمیدتش..
سخته همه چیز و انگار که زندگیم روی دور تند گذاشتن و همه چیز به سرعت میگذره قبل از این که ضربه اولی رو بفهمم از کجا خوردم ضربه های بعدی هم بهم وارد میشه..
مرخصی چندماهه میخوام بگیرم و برم کمی استراحت کنم..افکارم رو جمع و جور کنم و بفهم دارم چیکار میکنم توی زندگیم؟
واقعا دارم چیکار میکنم؟


+میدونی حوصله جواب دادن بهتون رو ندارم..میدونم که با کامنتاتون بهم امید میدین و میگین میگذره اما الان نمیخوام به حرف های دیگران گوش بدم نمیخوام نصحیت های دیگرانو بشنوم و کمی خسته تر از اینم که کامنتاتونو جواب بدم پس میبندم کامنتا رو
پست قبلیمم پاک کردم..نیازی به اون پست نمیدیدم

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡