چالش اگه یه روز ببینمتون..

خوب سلام به همه((:
باورم نمیشه این همه وقت ننوشته بودم..خوب یکم حالم بد بود..خوب یکم که نه خیلی حالم بد بود..با هیچ کس نمیتونستم حرف بزنم حتی با شینایی و خوب از من بعیده!
حالا بیخیال همه اینا..من بالاخره میخوام چالشو بنویسمD:
شینا: بغلش میکنم و یه عااااااااالمه میچلونمش احتمالا گریم بگیره تو بغلش..البته اگه خجالت نکشمD:دلم میخواد با هم یه چیزی بخوریم و یه عالمه زر بزنیم..انیمه هم ببینیم بسی خوبه چون من همیشه دلم میخواست باهاش انیمه ببینم ولی نتونستمT^T و میخوام ساعتها با هم باشیم بدون این که زمان در کنار هم بودنمون تموم بشه(:
آیسا: قشنگ میتونم الان تصور کنم دو تایی روی یه نیمکت نشستیم و داریم با هم حرف میزنیم..دلم میخواد یکم بیشتر بشناسمت یکم باهات بیشتر حرف بزنم کیوت*^*
هلیا: همون طور که خودش گفته بود باهاش انیمه میبینیم..اما میخوام توی یه اتاق با یه عالمه خوراکی و یه تخت گنده و یه پارتی شبونه باشه که با هم تا صب بیدار بمونیم حرف بزنیم خوراکی بخریم و انیمه ببینیم*^*
جیسوگ: احتمالا اینو نخونی..ولی تنها کاری دوست دارم بکنم اینه که ببینم دختری یا پسرXD
فایتر: اول میزنم تو سرت چون بهم نگفتی دختری یا پسر.-.و بعد از اینکه فهمیدم دختری یا پسر میرم.-.
نگاسو: میخوام ازت بپرسم چطور این ایده های ایسگایی و طنز به ذهنت میرسه به منم یاد بدهXD
شهلا: اول دلم میخواد یه عالمه کتکت بزنم به چند دلیل:سارای منو گرفتی ،من حسودی میکنم به تو و سارا ، سارای منو گرفتی.-.و بعدشم یه عالمه برات خط و نشون میکشم که دیگه نزدیک سارای من نشی.-.
نانامی: دلم میخواد باهات بستنی بخورم(:یام یام بعد یه عالمه مسخره بازی در بیاریم و بخندیم((=
هانی بانج: هممم زیاد نمیشناسمت اما با این که کوچیکتر از منی سختی های زیادی کشیدی..دوست دارم بیشتر بدونم از تو با هم حرف بزنیم و بیشتر با هم دوست بشیم(=
وایولت جی آرون: میخوام بهت بگم چرا اینقد خوب مینویس هاع؟ یکم از اون هنر نوشتنت به منم بده.-.بعدم با هم انیمه ببینیم
ساحل: اول ازت به خاطر این که موندی پیشمون تشکر کنم و بهت بگم تو ایده های قشنگ قشنگو از کجا میاری تو وبت مینویسی؟.-.
آروا چان:دلم میخواد باهات برم از این کافه انیمه ها با هم یه عالمه مانهوا و مانگا بخونیم و انیمه ببینیم(نکه تو ایران هم کافه انیمه هست.-.)
عشق کتاب:یک عدد کافه کتاب برای وقت گذروندن بسی خوبه و احتمالا بحثی بی پایان در مورد کتاب داشته باشیم
ماگنولیا: دلم میخواد بیام باهات لب دریا(به دلیل این که خونتون شماله)(سواستفاده برای رفتن به کنار دریا)و یه عالمه با هم خوش بگذرونیمD:
یومیکو:هممم چون ازم بزرگتری احتمالا خجالت بکشم کلا احتمالا از همتون که ازم بزگرترین خجالت بکشم..ولی خوب انیمه دیدن و حرف زدن باهاتو دوست(=
آگاتا:همون طور که خودت گفته بودی باهات میام یه کافه و بحثی بی پایان در مورد کتاب و نوشتن با هم بکنیم(=
آکی سان:دوست دارم خود جدیدتو که میگی عوض شده ببینم(:
مبینا(مارین):با غر و ناله بهت میگم یه نگاه به وب بدبخت بنداز.-.و برگرد به بیان.-.و بعد دلم میخواد با هم بریم کافه و حرف بزنیم
آرتمیس:اول غر میزنم تو سرتو میگم چرا باید اینقدر خوب بنویسی و بگی من خیلی هم خوب نمینویسم هاع؟ بزنم از وسط نصفت کنم؟و بقیشو نمد ولی حتما مثل بقیه باهات یه عالمه حرف میزنم و خوش میگذرونم
رفیق نیمه راه:حتما یه عالمه با هم در مورد تحلیل های اتک و اتقاقات احتمالی اتک حرف میزنیم و یه عالمه تجزیه تحلیل میکنیم اتک رو که این اتفاق میفته و اینا و یه عالمه عر میزنم به خاطر شخصیت هایی که میدونیم میمیرنT^T
فهیمه:احتمالا ازت خجالت بکشم چون ازم بزرگتری..ولی دلم میخواد با هم توی یه پارک و هوای سرد زمستونی قهوه داغ بخوریم و از دهنمون بخار بزنه
گلی ساما:میگم تو چطور تاریخ تولد همه ی کاراکترهای انیمه ای رو بلدی؟ هاع؟بعدم دلم میخواد برام یدونه از اون میکس ها یا ادیتای خوشگلت درست کنی*^*
کالیکو:با شینا سه تایی با هم یک عدد پارتی شبانه میگیرم و تا صبح پیتزا میخوریم و انیمه ببینیم
هلن پراسپرو:ازت میخوام توی این دیدار منو متقاعد کنی ناروتو رو شروع کنمT^T
آیامه میزوکی: آروم میزنم تو سرت(آروم میزنم دلم نمیاد محکم بزنم)و بعد بهت میگم چرا خبری نمیدادی نمیگی آدم نگرانت بشه هاع؟بعدم میخوام با هم بریم شهر بازی یوووووو چق خوش بگذره
نرسیا: ازت میپرسم دختر کجایی؟نمیگی دلمون برات تنگ بشه هاع؟زود برگرد پیشمون(:
ای الکس:میخوام باهات نقاشی کنم و بهم نقاشی کردن یاد بدی^^
آنا جی چیم:اول از همه معذرت میخوام یادم رفت اضافش کنم سوییفتیT^T بعد هم میخوام باهات بشینم مودائو زو شی ببینم و موچی هایی که تو درست کردی رو بخوریم و کلی خوش بگذرنیم"^"
اگه کسی رو یادم رفته ببخشید سعی کردم همه رو بنویسم و کسی رو جا نندازم(:
همه ی کسایی که نام برده شدن به چالش دعوت شدن((=

  • mochi ^-^
  • شنبه ۱۲ مهر ۹۹

اشک هایی همراه باران

دست و دلم واقعا به نوشتن نمیره..هی میخوام چالش روزی که اعضای بیان رو ببینم چیکار میکنم رو بنویسم ولی هر کاری میکنم نمیتونم بنویسمش..
شرایط یکم برام سخت شده..
کشمکش درونی زیادی دارم..باید بکم فکر کنم..به جز شینا با هیچ کس حرف نزدم..نمیتونم حرف بزنم انگار..
شاید چند روز دیگه چالشو بنویسم ولی الان نه!
نمیتونم درس بخونم..فقط به درسام زل میزنم و فکرم جای دیگه ای سیر میکنه..یکم حوصله درس خوندن بهم یکی تزریق کنه!میتونم نخونم ولی مشکل اینجاست مامانم مجبورم میکنه درس بخونم بعد ازم میپرسه.-.
دلم بارون میخواد..مثل اون وقتایی که بارون میومد و سویشرت صورتیمو میپوشیدم و تا بالا میکشیدیمش و میزدم توی دل بارون و ساعتها می ایستادم بدون هیچ چتری که مانع خوردن قطرات بارون به صورتم بشه  تا زمانی که بارون تموم بشه..این که اشکام با بارون قاطی میشدن رو دوست داشتم..سکوتی که فقط صدای بارون می اومد و اشک های من میریختن پایین..گاهی داداشم توی خلوتم فضولی میکرد اما  کلاهم رو بیشتر جلو میکشیدم تا صورتم رو نبینه..
یکم از اون روزا لطفا!

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۸ مهر ۹۹

کمی آسودگی نیازمندم


مامانم چیزهایی رو فهمیده که من ازش مخفی میکردم..چیزهای خاصی نیستن..فقط کیپاپر و اوتاکو بودنم..من اصلا دلم نمیخواست در مورد اونها بفهمه..درسته مخفیانه کیپاپر و اوتاکو بودن سخته ولی من ترجیح میدادم مامان بابام ندونن چون شرایط سختر از اینی که هست میشد..وقتی فهمیدم اعصابم خیلی بهم ریخت..حالم خیلی بده..دلم میخواد از خونه فرار کنم..برم یه جایی که هیچ کس منو نشناسه و نبینه..تبدیل به یه گربه بشم و فرار کنم..
از این که مامانم هی توی کارم فضولی میکنه متنفرم..دلم میخواد بهش بگم بزار زندگی کنم و به حال خودم بمیرم!

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۶ مهر ۹۹

شپش های خیر ندیده و حکایت موهای چتری زشت

خوب باید به عرض حضار برسانم که موهام شپش زده._.
و من موهای بلندی داشتم(دقت کنید داشتم!)و خوب به دلیل این که شپش داشتم مجبور شدم موهامو کوتاه کنم._.من واقعا واقعا موهامو دوست داشتم و از نظرم با موهای بلندم خیلی خوشگل بودم:/
رفتم ارایشگاه و به سرم زد که موهامو چتری کوتاه کنم._.بعد هیچی موهامو مصری و چتری زد:/اومدم خونه یه عالمه گریه کردم و یه عالمه جیغ زدم که "من زشت شدم"باید به عرضتون برسونم واقعا واقعا زشت شده بودم به طرز شدیدا فجیعی._.وقتی خیلی خیلی از چیزی ناراحتم و اگر بتونم جیغ و داد کنم به خاطرش از ته سرم جیغ میزنم و گریه میکنم و داد میزنم.-.خوبه همسایه نداریم و گرنه با این جیغای من دیوونه میشدن.-.
اگر بخوام بگم کاملا بفهمید تا چه حد فجیعی زشت شدم باید بگم یادتونه توی سریال یوسف یه نفر بود توی زندان با یوسف که خوابش تعبیر شد و شد ساقی پادشاه؟خوب من دقیقا مثل اون شدم فقط از نوع دخترش-___-و خوب الان عمق فاجعه رو درک کنید:-:
و کلا دیشب و امروز به خودم نگاه میکردم گریم میگرفت از بس زشت شدم:/امروز عصر دیگه اومدم چتری هامو با یه گیره کنار زدم و خوب حتی مامانمم گفت خیلی بهتر شدی(مامانمم قبول داشت که من زشت شدم تا این حد!)و خوب الان حداقل وقتی قیافمو میبینم گریم نمیگیره!ولی من دلم موهامو میخوادT^T این اولین باری بود که موهام اینقد بلند شده بودن!موهام تا یکم پایین تر از شونه هام بودنT^T و خوب من کل بچه گیام موهام کوتاه بود و هیچ وقت تا حالا موهامو اینقد بلند نذاشته بودم و خیلی دوسشون داشتمT^T وقتی داشتم از صندلی آرایشگاه پایین میشدم موهای ریخته شدمو دیدم و دلم برای موهام سوختT^T
حالا از همه ی این ها بگذریم باید به شپش های خیر ندیده موهام بپردازم._.از صبح مامانم صد تا چیز زده توی این موهام و من صد بار موهامو شستم و چندین ساعت بی حرکت نشستم تا این تخم های خیر ندیده رو مامانم از موهام جدا کنه._.بدانید و آگاه باشید شپش ها موجودات های بسیار چندشی هستندT-T مواظب باشید شپش نگیرید وگرنه مثل من بدبخت میشد:/
و خوب همه ی اینا رو نوشتم تا یادم بمونه من موهای چتری اصلا و ابدا بهم نمیانT^T
+باورم نمیشه زمان پخش اتک اومده من خوابم حتما عرررررررررررررر
+وی فردا امتحان ادبیات دارد اما هنوز ذره ای نخوانده است.-.
+چرا اینقد کار داره این شپش کشی.-.

  • mochi ^-^
  • جمعه ۴ مهر ۹۹

اولین روز(:


امروز روز اولی بود که دیدمش..کنار یکی از دوست های قدیمی اش نشسته بود..زنگ تفریح اول اومد پیشم و گفت تو با فلانی چه نصبتی داری؟ و گفتم دختر خالمه>.< گفت چقدر شبیه توئهXD
اون اولین حرف هایی بود که با هم رد و بدل شد..اون صحنه هیچ وقتتتتت از ذهنم نمیره..
تمام تک تک لحظاتی که با هم گذروندیم میان جلوی چشمام و مثل یه فیلم رژه میرن..
در مورد انیمه با هم حرف میزدیم..هی در مورد ژاپن میگفتیم و با هم دیگه عر میزدیم..هی تو از انیمه اومارو چان میگفتی و من ندیده بودمش و آخرش مجبورم کردی برم ببینمش..دو سه تا خوردن بستنی توی مدرسه..مسئول بوفه بودیم و تو هی نشسته بودی و من فقط کار ها رو انجام میدادم..کتابخونه پاتوق خوراکی خوردنمون بود..خواب های عجیب غریبی که میدیدی و برام تعریف میکردی..روز آخر امتحان ترم اول باهات اومدم کتابخونه و تنها کاری که کردیم این بود که من اومارو دیدم تو تبلتت..استرسی که قبل از امتحانا داشتیم و تو هی میگفتی هیچی نخوندی و امتحانمونو میدادیم و وقتی خانم نمره ها رو میداد تو نمرت از منی که یه عالمه خونده بودم بهتر میشد..زنگ های نماز که من یه عالمه طولش میدادم تا وضو بگیرم..
چه روزهای خوبی بود..تک تک لحظات رو یادمه..تک تک اون خاطره ها رو..دلم میخواست الان پیشم باشی و بغلت میکردم..یک لبخند گنده هم بهت میزدم و دوباره با هم یه عالمه زر میزدیم..دلم خیلی خیلی برای اون روزها تنگ شده..باورم نمیشه یک سال از اون روز اول میگذره..از اون روزی که اون حرفا رو بهم زدی..میخوام باهات سال های دیگه ای هم بگذرونم(:فقط امیدوارم هنوزم پشتیبانم باشی(:از همه چیز ممنونم..مرسی که پیشم بودی^^
____________
+در واقع دیروز روزی بود که همو دیدیم اما من نتونستم پست بزارم:/
+هنوزم باورم نمیشه از اون روز یک سال گذشته(:
 

  • mochi ^-^
  • پنجشنبه ۳ مهر ۹۹

ای کاش باد مرا هم با خود میبرد!


به دور از شهر..به دور از همه..در تنهایی خود قدم میزدم..آهنگ سوییت نایت را هم زمزمه میکردم..باد هم با من همراهی میکرد..ایستادم..بغض نگذاشت ادامه بدهم زمزمه کردنم را..باد سرعت گرفت..اشک هایم را با خود میبرد..ای کاش من هم آنقدر سبک بودم که مرا هم با خود میبرد(:

________
خوب این شرح حالی از امروزم بود..امروز رفتیم بعد از چندین وقت بیرون و رفتیم به دل طبیعت..خیلی اونجا رو دوست دارم..اما این دفعه واقعا نتونستم لبخند بزنم نمیدونم چطورم شدi..شاید به یکم زمان نیاز دارم تا به خودم برگردم..
باورم نمیشه به این زودی تابستون تموم شد..همه میگن پاییز فصل عشق و عاشقیه اما به قول تیچر کلاس زبانمون همش چرت و پرته(=
امروز یه عالمه با مامانم دعوا کردم که نمیخوام برم مدرسه و آخرش اون برنده شد و مجبورم فردا برم مدرسه._.اصلا دلم نمیخواد برم مدرسه..
چند دقیقه پیش مامانم با تحدید بهم گفت اگر کارنامه اولت نمره هات بد باشن لپ تاپو ازت میگیریم!البته که من برای نگه داشتن لپ تاپ هر کاری بتونم میکنم..اما فکر کرده من نمیخوام درس بخونم!من فقط به چند روز استراحت ذهنی نیاز دارم..بعدش دوباره شروع میکنم به درس خوندن..این چند وقته تا جایی که مجبور بودم درسامو خوندم
از چشمام داره خستگی میباره بدنم خیلی کوفتست و باید درس بخونم:-:

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۱ مهر ۹۹

ناله های بی پایان بنده


این چند وقته روزی رو نبوده که بدون ناراحتی نگذرونم..انگار که ناراحتی ها دست به دست هم داده بودن تا بیان و توی قلب من جاخوش کنن..
ناراحتیام هیچ کدوم یکسان نبودن..هر روز به دلایل مختلف جدید و قدیمی ای ناراحت بودم..
وقتی که ناراحت یا عصبانی هستم باید حتما آهنگ گوش بدم یا فیلم ببینم بالاخره باید پشت لپ تاپ باشم و وقتی که مامان بابام نت رو خاموش میکنن و یا لپ تاپ رو به هر دلیلی ازم میگیرن خیلی حالم بد میشه..از اتاقم میرم بیرون ولی اونجا یا سریع از هر چیزی عصبانی میشم و ولوم(درست نوشتم؟) صدام میره بالا و یا از هر چیزی سریع ناراحت میشم و بلافاصله به اتاقم میرم..اونا میخوان مثلا من از اتاقم بیام و مثلا باهاشون حرف بزنم اما وقتی تو مود خوبی نیستم فقط ناراحتی به وجود میاره..واقعا دلم نمیخواد بیام بیرون یکم خوب اینو درک کنین!
این چند وقته خیلی لپ تاپ ازم گرفته میشه..به خاطر کارای درسی ای که مامانم با لپ تاپ داره یا به هر دلیلی و چون این چند وقته حالم چندان خوب نبوده بیشتر بهم فشار اومده..
امروز بالاخره بعد از یک هفته رفتم مدرسه..از این که پیاده با مامانم رفتم مدرسه و برگشتم و یه عالمه خسته شدم باید بگذریم:-:باید بگم که به امید این که یکی از بچه های کلاس رو ببینم رفته بودم و خوب اون نیومده بود و خوب خیلی حالم گرفته شد و وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم وا رفته بودم"-"و خوب اگه به من باشه که من مدرسه رفتن روی تخت و با آهنگ و دراز کشیده با پتوی گرم و نرمم رو ترجیح میدم اما مامانم میگه بزار بری مدرسه دو کلوم درس یادم بگیری:-:میخوام بگم من باید برم مدرسه نه تو که برای من تصمیم میگیر._.والا ایح:/
دوباره دارم به عادتی که قبلا داشتم ینی خوندن برای بار هزارم کتابام برمیگردم
یکم زیادی ناله کردم..دیگه بسه فکر کنم..کلا شرح حال این چند وقتم بود(:

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

چالش دل خوشی های صد کلمه ای(:

دلخوشی هایم کوچکند اما برایم ارزش دارند..
به او پیام میدهم و سین میکند..با حرف هایش به منی که حالم بد است امید میدهد..چند کلمه ای مینویسم و پستشان میکنم در وبلاگم و می آیند و به من دلگرمی میدهند یا از من تعریف میکنند که لیاقتشان را ندارم..ا نودل درست کنم و با چاپستیک هایی که کادو گرفته ام بخورم..با ذوق قهوه بخورم و از تلخیش لذت ببرم..وقتی بعد از تلاش های زیاد شکلات تلخ 99 درصد پیدا میکنم..وقتی انیمه ای تمام میشود و از خوشحالی چشمانم برق میزند.. خبر البوم جدید اعضا می آید..گذاشتن هنضفری در گوشم و زیاد کردن صدای آهنگ و دمیدن صدای اعضا در گوشم..

+دلم میخواست بیشتر بنویسم ولی فقط صد کلمه میتونستم بنویسم(:
+این چالش از رادیو بلاگی ها شروع شده(:
+ممنون از فهیمه جان برای دعوتش((:
+مجبورم دو نفر رو فقط دعوت کنم پس یومیکو و شینا
 

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

چالش نامه ای به صد سال بعد

سلام!
آهای تویی که داری این نامه رو میخونی:)نمیدانم که هستی اما دوست داشتم برای تو بنویسم..دوست دارم شرایط الانت رو تصور کنم..
فضایی ها به زمین حمله کردن و تو به سختی با اندکی از آدمها زنده ماندی!
زمین از هم پاشیده و شما توی فضا سرگردانید!
خورشید ترکیده و جایی برای زندگی ندارید و در سفینه های فضاییتان زندگی میکنید!
فضایی ها بهتان حمله کرده اند اما شما توانستید زندگی مسالمط آمیزی با آنها داشته باشید ولی هر از گاهی آنها شما را میخوند و شما با ترس زندگی میکنید!
یا یه میکروب فسقلی باعث شده است که میلیون ها نفر بمیرند!
همه اینها خیلی فانتزی و غیر ممکن به نظر می آیند نه؟اما همین آخری برای ما دارد اتفاق میوفتد..کرونایی که میلیون ها آدم رو کشته است!دلم میخواهد بدانم در صد سال بعد توانستید کرونا را شکست بدهید یا نه؟یا این که شما آخرین انسان هایی هستید که از کرونا در امان ماندید؟هم هیجان دارد و هم ترسناک است..این که بدانی نسل انسانها تا صد سال بعد هنوز هست یا نه!(:
راستی الان وبلاگ ها هنوز وجود دارند؟در زمان ما که دیگر دارن افراد وبلاگ نویس منقرض میشوند!اما ما باقی مانده ها هنوز هستیم و با مقاومت و شجاعت به وبلاگ نویسی ادامه میدهیم(:
اگر هنوز وبلاک نویسی وجود داشته باشد تو هم امتحانش کن((:تجربه ی خوبی است..تجربیه خوبی که شاید جاهای دیگر بدستشان نیاوری!
فقط میخواستم کمی احوال آن زمان را بپرسم!میخواستم ببینم در چه حالید!امیدوارم فانتزی های بالا رخ نداده باشد و شما در صحیح سلامت به یکدیگر عشق بورزید!
آه گفتم عشق..آنجا هنوزم چیزی به نام عشق وجود دارد یا آدمی حقیقی برای عشق ورزیدن؟اینجا آدماهای حقیقی که بشود بهشان عشق ورزید کم شده اند خیلی کم باید بگویم نایاب مثل طلا شده اند!باید خوب ازشان محافظت کنی تا از دستت نرود(:
داشتم خداحفظی میکردم اما دوباره شروع کردم به نوشتن..نمیتوانم جلوی نوشتم را بگیرم..آخر چه کنم تمام زندگیم نوشتن است((:

99/6/28
ارادتمند نسل باقی مانده ی صد سال بعد:موچی

____________
واهایییییییییییییییی چقد سخت بوددددددددد نزدیک بود دیگه ناامید بشم وسط نوشتن هااااااااااا!ترجیح دادم ادبی بنویسم((=از نظرم اینجوری بهتر بود^^هر کسی میخواد شرکت کنه از همین الان بگم خیلی سخته نوشتنش(=
ممنون از آرتمیس که من رو به این چالش دعوت کرد(:
و چالش از اینجا شروع شده
و دعوت میکنم از فهیمه،یومیکو،رفیق نیمه راه،گربه((:
هر کس دیگه ای هم دلش میخواد بنویستشD:
+ببخشید حوصله نداشتم تگتون کنم D: واقعا ازم انرژی برد نوشتنش به اندازه کافی:")


 

  • mochi ^-^
  • شنبه ۲۹ شهریور ۹۹

شرح حال پیچوندن کلاس و درس نخوندن"-"


این چند وقته از بس فکرم مشغوله و هی در حال فکر کردنم دلم میخواد بعضی اوقات کلید off فکر کردنم رو بزنم و یکم آرامش داشته باشم..حتی وقتی میخوام بخوابم تا اخرین لحظه دارم فکر میکنم..از بس فکر میکنم بعضی اوقات سرم درد میاد._.
حدود دو هفته از مدرسه ها میگذره و هنوزم که هنوزه هیچی درس نخوندم..تازه از اون طرف کلاس زبانم رو هم میپیچونم-__-
توی دو هفته گذشته وقتی کلاس زبان دارم میرم داخل اسکای روم* و حاضری میزنم و یه سلام علیکی با تیچر میکنم و یا صداشو قطع میکنم و یا کلا اسکای روم رو میبندم و یا صداشو باز میذارم و وقتی ازم سوال میپرسه جواب نمیدم:/واقعا واقعا بعضی اوقات حوصله کلاس زبان رو ندارم..وقتی هم مامانم میاد و میگه سر کلاسی مگه نه؟منم میگم آره آره سر کلاس زبانم.-.
و خوب وضع مدرسه رفتن مجازی و هم حضوریم هم افتضاحه"-"کلاس مجازی مدرسه که مثل کلاس زبانم باهاش رفتار میکنم._.فقط وقتی ازم سوال میپرسن جواب میدم:-:کلاس حضوری رو هفته پیش که روزای زوج بودم کلشو رفتم اما این هفته ای که باید روزهای فرد میرفتم مدرسه یکشنبه مدرسمون کلا گفت امروز نهما نیان مدرسه حضوری و دیروز هم ساعت 9:40 باید میرفتم مدرسه ساعت 9 بلند شدم و با همون حالت خواب آلود به مامانم فهموندم نه دلم میخواد و نه حوصله مدرسه رفتن رو دارم و خوب مامانم یه عالمه تو سرم غر زد و گفت باید بری مدرسه و ال و بل و من فقط توی هال دراز کشیدم و گفتم نمیخوام برم مدرسه و خوابیدمXDو حدودا ده دقیقه قبل از کلاس مجازیم پا شدم رفتم سر کلاس مجازی
و خوب کلا این هفته ای مدرسه نرفتم"-"
و باید بگم تنها چیزی که از درسام خوندم این بود که جزوه ادبیات و فیزیکم رو نوشتم و ریاضی تا نصفه جایی که درس داده بود خوندم._.و خوب سر کلاس هم گوش نمیدم به درس که:/تازه تکلیف هنر و ادبیات داشتیم هیچ کدوم رو انجام نداد"-"
و این بود کل شرح حال درس خوندن و مدرسه رفتنم در این چند وقته._.احساس عذاب وجدان میکنم چون کلاسام رو پیچوندم و درس نخوندم ولی خوب صدای درونم میگه بیخیال:)

اسکای روم*:یه برنامه اموزشی یه چیزی شبیه ویدیو کال..

پ.ن:بعد از سالها امروز آشپزی کردم..دوباره اون حس اشپزی کردن زو تجربه کردم:))باید بیشتر آشپزی کنم و لذت ببرم^-^
پ.ن:به زودی چالش نامه به صد سال بعد رو مینویسم..یکم سخته نوشتنش طول میکشه
پ.ن:تازه عضو اینستاگرام شدم..اهههه خیلی خفنه چرا زودتر عضوش نشدم و تنبلی کردم؟
پ.ن:چرا دیشب وقتی میخواستم بخوابم اینقد ایده ی پست توی ذهنم میومد و امروز وقتی میخواستم بنویسم احساس میکردم ذهنم خالیه:/

  • mochi ^-^
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡