مامانم چیزهایی رو فهمیده که من ازش مخفی میکردم..چیزهای خاصی نیستن..فقط کیپاپر و اوتاکو بودنم..من اصلا دلم نمیخواست در مورد اونها بفهمه..درسته مخفیانه کیپاپر و اوتاکو بودن سخته ولی من ترجیح میدادم مامان بابام ندونن چون شرایط سختر از اینی که هست میشد..وقتی فهمیدم اعصابم خیلی بهم ریخت..حالم خیلی بده..دلم میخواد از خونه فرار کنم..برم یه جایی که هیچ کس منو نشناسه و نبینه..تبدیل به یه گربه بشم و فرار کنم..
از این که مامانم هی توی کارم فضولی میکنه متنفرم..دلم میخواد بهش بگم بزار زندگی کنم و به حال خودم بمیرم!