امروز روز اولی بود که دیدمش..کنار یکی از دوست های قدیمی اش نشسته بود..زنگ تفریح اول اومد پیشم و گفت تو با فلانی چه نصبتی داری؟ و گفتم دختر خالمه>.< گفت چقدر شبیه توئهXD
اون اولین حرف هایی بود که با هم رد و بدل شد..اون صحنه هیچ وقتتتتت از ذهنم نمیره..
تمام تک تک لحظاتی که با هم گذروندیم میان جلوی چشمام و مثل یه فیلم رژه میرن..
در مورد انیمه با هم حرف میزدیم..هی در مورد ژاپن میگفتیم و با هم دیگه عر میزدیم..هی تو از انیمه اومارو چان میگفتی و من ندیده بودمش و آخرش مجبورم کردی برم ببینمش..دو سه تا خوردن بستنی توی مدرسه..مسئول بوفه بودیم و تو هی نشسته بودی و من فقط کار ها رو انجام میدادم..کتابخونه پاتوق خوراکی خوردنمون بود..خواب های عجیب غریبی که میدیدی و برام تعریف میکردی..روز آخر امتحان ترم اول باهات اومدم کتابخونه و تنها کاری که کردیم این بود که من اومارو دیدم تو تبلتت..استرسی که قبل از امتحانا داشتیم و تو هی میگفتی هیچی نخوندی و امتحانمونو میدادیم و وقتی خانم نمره ها رو میداد تو نمرت از منی که یه عالمه خونده بودم بهتر میشد..زنگ های نماز که من یه عالمه طولش میدادم تا وضو بگیرم..
چه روزهای خوبی بود..تک تک لحظات رو یادمه..تک تک اون خاطره ها رو..دلم میخواست الان پیشم باشی و بغلت میکردم..یک لبخند گنده هم بهت میزدم و دوباره با هم یه عالمه زر میزدیم..دلم خیلی خیلی برای اون روزها تنگ شده..باورم نمیشه یک سال از اون روز اول میگذره..از اون روزی که اون حرفا رو بهم زدی..میخوام باهات سال های دیگه ای هم بگذرونم(:فقط امیدوارم هنوزم پشتیبانم باشی(:از همه چیز ممنونم..مرسی که پیشم بودی^^
____________
+در واقع دیروز روزی بود که همو دیدیم اما من نتونستم پست بزارم:/
+هنوزم باورم نمیشه از اون روز یک سال گذشته(: