دست و دلم واقعا به نوشتن نمیره..هی میخوام چالش روزی که اعضای بیان رو ببینم چیکار میکنم رو بنویسم ولی هر کاری میکنم نمیتونم بنویسمش..
شرایط یکم برام سخت شده..
کشمکش درونی زیادی دارم..باید بکم فکر کنم..به جز شینا با هیچ کس حرف نزدم..نمیتونم حرف بزنم انگار..
شاید چند روز دیگه چالشو بنویسم ولی الان نه!
نمیتونم درس بخونم..فقط به درسام زل میزنم و فکرم جای دیگه ای سیر میکنه..یکم حوصله درس خوندن بهم یکی تزریق کنه!میتونم نخونم ولی مشکل اینجاست مامانم مجبورم میکنه درس بخونم بعد ازم میپرسه.-.
دلم بارون میخواد..مثل اون وقتایی که بارون میومد و سویشرت صورتیمو میپوشیدم و تا بالا میکشیدیمش و میزدم توی دل بارون و ساعتها می ایستادم بدون هیچ چتری که مانع خوردن قطرات بارون به صورتم بشه  تا زمانی که بارون تموم بشه..این که اشکام با بارون قاطی میشدن رو دوست داشتم..سکوتی که فقط صدای بارون می اومد و اشک های من میریختن پایین..گاهی داداشم توی خلوتم فضولی میکرد اما  کلاهم رو بیشتر جلو میکشیدم تا صورتم رو نبینه..
یکم از اون روزا لطفا!