به دور از شهر..به دور از همه..در تنهایی خود قدم میزدم..آهنگ سوییت نایت را هم زمزمه میکردم..باد هم با من همراهی میکرد..ایستادم..بغض نگذاشت ادامه بدهم زمزمه کردنم را..باد سرعت گرفت..اشک هایم را با خود میبرد..ای کاش من هم آنقدر سبک بودم که مرا هم با خود میبرد(:

________
خوب این شرح حالی از امروزم بود..امروز رفتیم بعد از چندین وقت بیرون و رفتیم به دل طبیعت..خیلی اونجا رو دوست دارم..اما این دفعه واقعا نتونستم لبخند بزنم نمیدونم چطورم شدi..شاید به یکم زمان نیاز دارم تا به خودم برگردم..
باورم نمیشه به این زودی تابستون تموم شد..همه میگن پاییز فصل عشق و عاشقیه اما به قول تیچر کلاس زبانمون همش چرت و پرته(=
امروز یه عالمه با مامانم دعوا کردم که نمیخوام برم مدرسه و آخرش اون برنده شد و مجبورم فردا برم مدرسه._.اصلا دلم نمیخواد برم مدرسه..
چند دقیقه پیش مامانم با تحدید بهم گفت اگر کارنامه اولت نمره هات بد باشن لپ تاپو ازت میگیریم!البته که من برای نگه داشتن لپ تاپ هر کاری بتونم میکنم..اما فکر کرده من نمیخوام درس بخونم!من فقط به چند روز استراحت ذهنی نیاز دارم..بعدش دوباره شروع میکنم به درس خوندن..این چند وقته تا جایی که مجبور بودم درسامو خوندم
از چشمام داره خستگی میباره بدنم خیلی کوفتست و باید درس بخونم:-: