سلام لورای عزیزم..
میدانم میدانم کار اشتباهی کردم که تو را وارد داستانمان کردم اما فقط میخواستم به آرنو و الی کمک کنم:")راستش وقتی داشتم کلماتی را مینوشتم که با آنها مردنت را اعلام کنم قلبم گرفت!درست است که با تو زیاد وقت نگذرانده ام اما تو یک فاطمه دوم هستی:)البته که تو زمان طولانی ای درون ذهن من بودی و وقت زیادی با تو گذرانده ام اما فقط چند روز است که واقعی شده ای و اسم برایت گذاشته ام:)
میدانی لورا جان همان طور که در پست قبل گفتم من تصمیم جدی برای رسیدن به آرزویم گرفته ام اما مسیر سختی در پیش دارم و هر چند دقیقه ای یکبار ناامید میشوم و دوباره امید خودم را به دست میاورم و گاهی این ناامیدی چند روز طول میکشد!راستش در گذراندن این راه خیلی تنها هستم هیچ کس از آرزویم خبر ندارد(البته جز خوانندگان وبلاگم که حتی آنها نمیدانند آرزویم چیست!) و کمی سخت است تنهایی گذراندن این راه..هیچ کس نیست مرا تشویق کند و به من امید بدهد..البته که تو همیشه پیش من هستی اما به فرد واقعی تری نیاز دارم:)
کارنامه ام آمده است و زیاد از حد نمراتم درخشان است!البته که نمیتوانم آن را به مادر گرامی نشان بدهم وگرنه لپ تاپ و هر چه دیگر را برایم ممنوع میکند پس واقعا برای امتحانات این ماه باید درس بخوانم مثل آنکه با تقلب نمیتوانم کاری را از پیش ببرم..
لورای عزیز از نظر تو میتوان رابطه ای صدمه دیده را دوباره به حالت اولیه اش برگرداند؟ راستش این چند وقته تمام تلاشم را کرده ام تا همه چیز را درست کنم و طبیعی جلوه بدهم اما انگار هیچ چیز آن طور من میخواهم پیش نمیرود و تلاش های هر دفعه ام نتیجه کمتری میدهد! یعنی باید این رابطه را تمام کنم یا به هردویمان فرصت بدهم؟البته که تو میدانی دارم از چه کسی حرف میزنم اما واقعا نمیدانم چه کنم و این سخت است.
لورای عزیز دارم لحظه شماری میکنم برای جمعه!آخر جمعه های هر هفته قرار است با بچه ها رول نویسی کنیم:)و این به من قوت قلب میدهد برای ادامه.
میدانی این نامه نوشتن ها فقط بهانه ای برای نشان دادن روزانه ام به خوانندگان وب است آخر نوشتن مستقیم حرف هایم کمی سخت است برایم و اینگونه نوشتن را ترجیح میدم:)
ارادتمند تو کسی که تو را در داستان کشت
موچی^-^