کمی خودم را روی شاخه جا به جا کردم و سرم را روی شانه ویول گذاشتم.بیشتر شب را خوابیدم،اما شک داشتم که ویول چشم روی هم گذاشته باشد.هر وقت که بیدار میشدم،او آنجا بود و دستش را دور من گرفته بود تا از روی درخت نیفتم.
_برشی از کتاب قرنطینه

این زیادی رمانتیکه:)