دیروز بعد از مدتها کل روز یه لبخند واقعی و از ته دل روی لبم بود لبخندی که فکر کنم حدود چندماهی میشد با لبام بیگانه شده بود:)

روزم تقریبا بد شروع شد چون چند وقته نتمون خودکار چند ساعت در طول روز کار نمیکنه و از دیشب کار نکرد تا صبح._.
و خوب خیلی اعصابم بهم ریخت:/و چون چند وقته این قضیه ادامه داره هر وقت نت قطع میشه به کارهای عقب افتادم میرسم و این بسی خوب است:))مثلا اتاقم که شدیدا کثیف شده بود رو تمیز کردم و کتاب هایی که میخواستم بخونم رو خوندم و کارهایی که در این چند وقته انجامشون نداده بودم رو انجام دادم^^
و بیدار شدم و داداشم رفته بود مدرسه و بعد اومد و مامانم رفت مدرسه:/ینی اصلا زمان بندیشون تو حلقمXD
و من از فرصت نبودن مامانم استفاده کردم و حدود ربع ساعت ورزش کردم(دلم نمیخواد مامانم ورزش کردنمو ببینه چون مطمئنا با نظرهای دلگرم کنندش باعث پیشرفت هر چه بیشتر من میشه._.)و خیلی حس خوبی داد ورزش کردن بهم"^"
و خوب دارم کم کم تصمیم میگیرم هم قدمو بلند کنم(من از همه ی کلاسمون قد کوتاهترم._.)و یکم لاغر بشم چون خیلی چاق شدم توی این چندماه قرنطینه و خانه نشینی..و این خانه نشینی داره کم کم کار دستم میده:/
و عصر ساعت چهار کلاس زبان آنلاین داشتم:/و خوب رفتم آنلاین شدم و حاضری زدم و چون تازه نت اومده بود و هیچ جا رو چک نکرده بودم کلا بیخیال کلاس شدم و کلا جواب تیچر گرام رو ندادم و داشتم فقط تو نماشا و بیان میگشتم:/و بعدش بهونه آوردم نتم قطع شده..واقعا حوصله تیچرمون رو در اون زمان نداشتم._.
 بعد به رغم تلاش های مادر گرام برای متقاعد کردنم برای این که برم برای شناسنامم عکس بگیرم نتیجه داد و قبول کردم برم عکس بگیرم اما از ته دلم واقعا نمیخواستم برم:/آخه چرا باید این موقع عکس شناسنامه بگیریم که اوج جوش زدن روی صورتمونه:/ایح:/و خوب پیشونی بنده پر جوش ریزه:/ولی دیگه تسلیم شدم و رفتم عکس گرفتم:/با بابام رفتم و وقتی عکاس عکس رو گرفت نشون منو بابام داد بابام گفت خوبه خوبه ولی از نظرم سرم کج شده بود و اصلا خوب نبود ولی به دلیل اصرارهای پدر قبول کردم:/و خوب حوصله دوباره مقنعه درست کردن و عکس گرفتن نداشتم._.
و زمانی که به خانه برگشتیم دوباره نت قطع شده بود و دوباره اعصاب بنده بهم ریخت._.تازه آخه نت درست شده بود و دوباره برگشت به حالت اولیش:/
 تقریبا شب شد و من با مامانم خونه تنها شدم چون بابا و داداشم رفته بودن یه جایی و چند وقته از خونه تنها موندن با مامانم میترسم:/به دلیل اینکه میخواد باهام وقت بگذرونه و خوب من ازش میترسم:/چون دلم واقعا نمیخواد باهاش حرف بزنم و به همین دلیل رفتم توی اتاقم و داشتم فکر میکردم چطور تا زمانی که بقیه برگردن وقت بگذرونم و دوری کنم از مادر گرام._.داشتم فکر میکردم و یه عالمه گذشت و مادر گرام اصلا سراغمو نگرفت و گفتم خوب کاری بهم نداره و در اتاقمو بستم و دوباره ربع ساعت ورزش کردم و این مدت دوباره ورزش بیشتر حال داد*-*و سرحال تر شدم و البته این دفعه با جدیت بیشتری ورزش کردم:))
بعد از ورزش کردن حوصلم سر رفت و نمیدونستم چیکار کنم:/پس رفتم پشت لپ تاپ بدون نت و داشتم میگشتم که به ذهنم اومد برم بازی کنم^^خوب ما چند تا بازی داریم روی لپ تاپمون(بخونید لپ تاپم)که آشپزی هستن و خیلی جذابن چون واقعنی توشون آشپزی میکنی و سرعت عمل بالایی بازی میخواد و بازی سرگرم کننده ای هست و رفتم بازی رو شروع کردم.. من فروشنده یه پنکیک فروشی بودم و یه آهنگ بیکلام آروم برای پس زمینه بازی انتخاب کردم و از مرحله یک بازی شروع کردم و رسیدم به مرحله نهم بازی و در طول بازی با اینکه سخت بود و سرعت عمل میخواست یه لبخند روی گوشه لبم بود چون واقعا داشتم از ته دلم از بازی لذت میبردم:)
و بعد پدر و برادر گرام بازگشتند به خانه و شام رو من دوست نداشتم._. و در ابتکار عملی زیبا تخم مرغ رول شده برای خودم درست کردم با اینکه همون تخم مرغ ساده بود بسی برایش هیجان زده شدم و کلی با خوردنش انرژی گرفتم*^*
و البته نباید این رو از یاد ببرم که تمام این لحظات خوب رو با نبودن اینترنت برای خودم ساختم پس شاید باید چند ساعتی در روز از فضای مجازی دوری کنم:)
پ.ن:میخواستم توی چالش قاب دلخواه من شرکت کنم ولی خیلی دیر شد گفتم دیگه ولش._.البته من عاشق عکاسیم"^"
پ.ن:امروز سعی کردم رقص اسپرینگ دی رو یاد بگیرم ولی خیلی سخته:/واقعا چطور میتونین برقصین به همین سادگی یه پارت کوتاهشو میخواستم یادبگیرم پدرم دراومد آخرشم بی خیال شدم._.
پ.ن:ناخونامو کوتاه کردم واقعا اعصابشونو نداشتم آیا من واقعا دختر هستم؟:/(چون دخترا عاشق ناخون بلندن)
پ.ن:مامانم معلمه که گفتم رفته مدرسه
پ.ن:چرا چندوقته هر حرفی میزنم برای مخاطب حرفم سوتفاهم پیش میاد:-: