دیروز بالاخره دیدمش..
وقتی همو دیدیم انگار همه چیز عادی بود خیلی عادی..
خندیدیم یک سیر حرف زدیم از همه دری..تا تونستیم خندیدیم مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم..
البته اتفاقاتی افتاد..مثل اینکه من یک ساعت توی پارک منتظرش بودم تا بیاد..و وقتی بعد از یک ساعت اومد یه عالمه خندیدیم..

میخواست موهاشو باز کنه..بهم گفت میتونی موهامو ببافی؟مطمئن نبودم ولی قبول کردم..موهاشو بافتم تقریبا خوب شد گفتم خیلی قشنگ بافتم ببین گفت وای چه خوشگلن (کمی مکث) این موها و کلی ریسه رفتیم
وقتی به دیروز فکر میکنم میخندم..خیلی خوش گذشت..واقعا بهم خوش گذشت..واقعا میخواستم ببینمش و واقعا هیجان زده بودم..
امروز وقتی داشتیم با هم چت میکردیم بحث کم میاوردیم چون همه حرفامون رو دیروز زده بودیم..
اما وقتی برگشتم..با فکر کردن به اون لحظات خندیدن ها..سرخوشی ها..دلم میگیره و دلم میخواد بشینم گریه کنم..انگار تک تک اون لحظات بهم یادآوری میکنن که دیگه پیشت نست!
ولی خوب شد که دیدمش..خوب شد که باهاش حرف زدم...واقعا نیاز داشتم ببینمش و باهاش حرف بزنم..
ممنون از اینکه دیروز اومدی..ممنون که به قلبم التیام دادی:)
با قرار دیروز یکم با این قضایا کنار اومدم..امافقط یکم..هنوزم نمیتونم باورش کنم

پ.ن:شاید باید بیشتر بنویسم در مورد دیروز شاید باید بیشتر مینوشتم در مورد این که چیکار کردیم اونجا..اما از نظرم همین قدر کافیه..همین قدر برای توصیف دیروز کافیه
پ.ن:فکر کنم زیادی غمگینش کردم باید یکم شادترش میکردم نه؟
پ.ن:بالاخره بعد از گذشتن یک هفته از مدرسه ها تصمیم به درس خوندن گرفتم..اصلا دست و دلم به درس خوندن نمیرفت

بعدا نوشت:رفته بودیم یه پارک که فقط میتونن خانمها وارد بشن..یه جور پارک بانوان..برای یه سریها سوال پیش اومده بود