امروز نگاه کردم به اسامی ای که باید برن مدرسه..چون زوج و فرده و به دو گروه کلاس تقسیم میشه..رفتم نگاه کردم دیدم اسم شینا نیست خیلی ناراحت شدم یه کم هم گریه کردم ولی زیاد نه بعد مامانم رفت مدرسمم و بهش گفته بودم که بگه که شینا بیاد توی گروه من..
وقتی مامانم اومد ازش پرسیدم گفت که قبول کردن..
خیلی خوشحال شدم و لبخند زدم قرار بود بعد از چندین ماه ببینمش..
امروز عصر شینا آنلاین شد یه لحظه گفت حالم خوب نیست سریع آف شد تا خواستم باهاش صحبت کنم..براش نوشتم مامانم رفته گفته قراره توی یه گروه باشیم..
کل عصر و و غروب هی مامان و بابام داشتن میگفتن شاید رفته یه شهر دیگه شاید کار باباش رفته یه جای دیگه و فقط مسخرشون کردم و گفتم الکی نگید..
بعد یه دفعه بابام بهم گفت شینا رفته یه شهر دیگه سرکارش و نیست..
من از اون موقع دارم گریه میکنم من من نمیتونم باور کنم..من دارم خواب میبینم حتما حتما دارم خواب میبینم این فقط یه کابوس مسخرست که صبح بیدار بشم شینا پیشمه..
خاطرات داره میاد جلو چشمام من من حالم خیلی بده..احساس میکنم دنیا ریخته روی سرم..
از بس گریه کردم چشمام داره میسوزن و سرمم درد اومده..
من دارم خواب میبنیم آره..