سلام لورا عزیز..
میخواهم اولین نامه ام را برایت بنویسم..
شاید در واقع میخواهم فقط چیزهایی که به خودم گوشزد کنم به تو بگویم شاید هم..نه!نمیدانم راستش ولی فقط میخواهم بنویسمش چه برای تو و چه برای خودم!:)
لورای عزیزم میدانی فکر میکنم من تسلیم شده ام..تسلیم هر چه که دارد در زندگیم اتفاق می افتد..دیگر بهانه نمیگیرم از زندگیم..دیگر به این و آن ایرادهای زندگیم را گوشزد نمیکنم..شاید هم نسبت به زندگیم خوشبین شده ام اما نه! من فقط از این گوشزدها خسته شده ام یا شاید حقیقت زندگی را پذیرفته ام این که نمیتوانم جلوی زندگیم را بگیرم...البته با گوشزد کردن زندگیم به دیگران اتفاقی نمی افتاد پس چیزی را از دست نداده ام..
لورا عزیز...راستش باید حقیقت تلخی را به تو بگویم من از آرزویم دست کشیده ام یا شاید این طور فکر میکنم من هنوزم هر روز به ارزویم فکر میکنم و به آینده ای با ارزوی تحقق یافته ام فکر میکنم..آینده ای زیبا و رویایی که میخواهمش من آرزویم را دوست دارم..خیلی خیلی زیاد و نمیتوانم ازش دست بکشم شاید فقط توهم زده ام که از ارزویم دست کشیده ام!!نمیدانم و خیلی سرگردانم چون آرزویم به آینده ام وابسته است..میدانی لورای عزیز اینده زیادی مبهم است بیشتر از انچه که من و تو فکر میکنیم..باید با این آینده ای که اینقدر مبهم است چه کنم؟
راستش پست قبلم را دیده ای مگر نه؟ راستش در واقع پست قبلی حقیقت زندگیم بود که در دلم پنهان کرده بودم و حتی به تو هم نگفته بودمش اما دیگر نتوانستم آن را در دلم مخفی کنم و آن را فریاد زدم..من واقعا میترسم از همه ی اتفاق ها:)شاید در این چند وقته فقط ترسیده ام و فرار کرده ام از همه چیز و همه کس و محتاطانه کارهایم را انجام داده ام!:)
خوب راستش دیگر بس است هر چه بهت گفته ام..این نامه ها(احتمالا)ادامه دارد و دوباره برایت مینویسم:)میدانم میدانم همین امروز برایت اسم انتخاب کرده ام و اولین اسمی که به ذهنم رسید را گذاشتم رویت اما با این همه اسمت را دوست دارم=)
ارادتمند تو
موچی:)