تازه الان حس میکنم پاییز اومده..
توی اتاقم احساس خفگی میکردم..رفتم توی حیاط..
هوا سرد بود ولی دوست داشتم توی حیاط بودن رو..
ایستادم و به دور و اطراف نگاه میکردم..همه چیز حس خوب رو بهم منتقل میکرد..
برگ های خشک انگور که همه جا روی زمین بودن و وقتی روشون راه میرفتم خش خش صدا میدادن و من کیف میکردم(:
بوته های پر از گل رز که تازه باز شده بودن..اما تنها گلی که بین اونها به چشمم اومد اون گل صورتی ای بود که از بقیه پژمرده تر به نظر میرسید ولی در عین حال شاداب بود..نمیدونم چرا ولی بیشتر از همه دوسش داشتم..
به آسمون نگاه میکردم و چشمامو از روش برنمیداشتم و بادی سردی که به صورتم میخورد همه چیز رو بهتر میکرد..آسمون آبی مطلق زیبایی که انگار آرامش ازش فوران میکرد و تمام سعیش رو میکرد تا حال من رو بهتر کنه(:
همه چیز آرامش بخش بود و من عاشق اونجا بودم..انگار تمام دنیا در همون حیاط کوچیک با چندتا درخت و گل خلاصه میشد و من همین چند چیز کوچیک رو دوست داشتم(:

+چندتا از برگ های خشک شده انگور رو برداشتم تا بزنم روی دیوارم که مدت ها قبل عکس های چاپ شدم روش بود ولی کندمشون..
+وااااااای این هفته کلشو امتحان دارم>-<
+دارم از سرما میلرزم ولی بابام هنوز که هنوزه میگه هوا گرمه و نیاز نیست شوفاژها رو روشن کنیم"-"
+هوا اینجا زیادی سرده یا اونجا هم سرده؟
+من هنوزم منتظر بارونم..اگه منتظر هر کسی بودم اینقدر من انتظار میکشیدم میومد.-.