۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اولین روز(:


امروز روز اولی بود که دیدمش..کنار یکی از دوست های قدیمی اش نشسته بود..زنگ تفریح اول اومد پیشم و گفت تو با فلانی چه نصبتی داری؟ و گفتم دختر خالمه>.< گفت چقدر شبیه توئهXD
اون اولین حرف هایی بود که با هم رد و بدل شد..اون صحنه هیچ وقتتتتت از ذهنم نمیره..
تمام تک تک لحظاتی که با هم گذروندیم میان جلوی چشمام و مثل یه فیلم رژه میرن..
در مورد انیمه با هم حرف میزدیم..هی در مورد ژاپن میگفتیم و با هم دیگه عر میزدیم..هی تو از انیمه اومارو چان میگفتی و من ندیده بودمش و آخرش مجبورم کردی برم ببینمش..دو سه تا خوردن بستنی توی مدرسه..مسئول بوفه بودیم و تو هی نشسته بودی و من فقط کار ها رو انجام میدادم..کتابخونه پاتوق خوراکی خوردنمون بود..خواب های عجیب غریبی که میدیدی و برام تعریف میکردی..روز آخر امتحان ترم اول باهات اومدم کتابخونه و تنها کاری که کردیم این بود که من اومارو دیدم تو تبلتت..استرسی که قبل از امتحانا داشتیم و تو هی میگفتی هیچی نخوندی و امتحانمونو میدادیم و وقتی خانم نمره ها رو میداد تو نمرت از منی که یه عالمه خونده بودم بهتر میشد..زنگ های نماز که من یه عالمه طولش میدادم تا وضو بگیرم..
چه روزهای خوبی بود..تک تک لحظات رو یادمه..تک تک اون خاطره ها رو..دلم میخواست الان پیشم باشی و بغلت میکردم..یک لبخند گنده هم بهت میزدم و دوباره با هم یه عالمه زر میزدیم..دلم خیلی خیلی برای اون روزها تنگ شده..باورم نمیشه یک سال از اون روز اول میگذره..از اون روزی که اون حرفا رو بهم زدی..میخوام باهات سال های دیگه ای هم بگذرونم(:فقط امیدوارم هنوزم پشتیبانم باشی(:از همه چیز ممنونم..مرسی که پیشم بودی^^
____________
+در واقع دیروز روزی بود که همو دیدیم اما من نتونستم پست بزارم:/
+هنوزم باورم نمیشه از اون روز یک سال گذشته(:
 

  • mochi ^-^
  • پنجشنبه ۳ مهر ۹۹

ای کاش باد مرا هم با خود میبرد!


به دور از شهر..به دور از همه..در تنهایی خود قدم میزدم..آهنگ سوییت نایت را هم زمزمه میکردم..باد هم با من همراهی میکرد..ایستادم..بغض نگذاشت ادامه بدهم زمزمه کردنم را..باد سرعت گرفت..اشک هایم را با خود میبرد..ای کاش من هم آنقدر سبک بودم که مرا هم با خود میبرد(:

________
خوب این شرح حالی از امروزم بود..امروز رفتیم بعد از چندین وقت بیرون و رفتیم به دل طبیعت..خیلی اونجا رو دوست دارم..اما این دفعه واقعا نتونستم لبخند بزنم نمیدونم چطورم شدi..شاید به یکم زمان نیاز دارم تا به خودم برگردم..
باورم نمیشه به این زودی تابستون تموم شد..همه میگن پاییز فصل عشق و عاشقیه اما به قول تیچر کلاس زبانمون همش چرت و پرته(=
امروز یه عالمه با مامانم دعوا کردم که نمیخوام برم مدرسه و آخرش اون برنده شد و مجبورم فردا برم مدرسه._.اصلا دلم نمیخواد برم مدرسه..
چند دقیقه پیش مامانم با تحدید بهم گفت اگر کارنامه اولت نمره هات بد باشن لپ تاپو ازت میگیریم!البته که من برای نگه داشتن لپ تاپ هر کاری بتونم میکنم..اما فکر کرده من نمیخوام درس بخونم!من فقط به چند روز استراحت ذهنی نیاز دارم..بعدش دوباره شروع میکنم به درس خوندن..این چند وقته تا جایی که مجبور بودم درسامو خوندم
از چشمام داره خستگی میباره بدنم خیلی کوفتست و باید درس بخونم:-:

  • mochi ^-^
  • سه شنبه ۱ مهر ۹۹
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡