پلی کنید عزیزانم^-^

-لیا!

+تو اینجا چیکار میکنی؟!

-داشتم دنبالت میگشتم.حدس زدم روی پشت بوم باشی.

+همیشه منو پیدا میکنی..

به طرفش رفت و در کنارش نشست.واضح بود که لیا گریه کرده است.

-هنوزم..بابتش ناراحتی؟

+آره!هنوزم بابتش ناراحتم!اگه میخواستی اینو بشنوی میتونی بری!

-لیا..نمیخواستم ناراحتت کنم.ولی بهتر نیست سخت نگیری؟اونقدرا هم سخت نیست!

+کایلی،تو نمیفهمی.نه تو و نه هیچ کس دیگه نمیتونید بفهمید!من نمیتونم..نمیتونم گریه نکنم.نمیتونم بابتش ناراحت نباشم.انگار که دیگه قرار نیست هیچ وقت خوشحال باشم.

-تو سعی هم کردی خوشحال باشی؟سعی کردی فراموش کنی؟

+آره!معلومه که تمام سعیمو کردم.پلی لیستمو پر از آهنگای شاد کردم.سعی کردم برقصم.خودمو توی کتاب هایی که دوست دارم غرق کردم و فیلم خنده دار تماشا کردم.حتی میبینی موهامو؟!کوتاهشون کردم.کوتاهشون کردم که دیگه با نگاه کردن به موهام یادش نیفتم.ولی بازم..

صورتش را با دستانش پوشاند.

+بازم هر روز و هر دقیقه گریه میکنم.شبا به سقف زل میزنم و اونقدر گریه میکنم تا خوابم ببره.بعضی اوقات با خودم فکر میکنم دیگه هیچ وقت قرار نیست خوشحال باشم.قرار نیست هیچ وقت اون گذشته رو فراموش کنم.

کایلی،بدون هیچ مقدمه ای لیا را بغل کرد.

-لیا..میدونم سخته برات.تو میخوای اوضاع مثل گذشته بشه و همه چی همونطور خوب بشه.ولی دیگه اوضاع مثل گذشته نمیشه!همه چیز اونطوری خوب نمیشه! اما یجور دیگه خوب میشه.
نمیگم گریه نکن و ناراحت نباش و از این حرفای کلیشه ای..ولی با هر روز و هر روز گریه کردن چیزی درست نمیشه.تو تمام سعیتو کردی که خوشحال باشی، ولی سعی کردی بهش فکر نکنی؟نه تو سعی نکردی.تو فقط سعی کردی تظاهر کنی که فراموشش کردی.تو فقط سعی کردی با انجام چندتا کار همه چیزو درست کنی.

+اما..

-هیس.هیچی نگو هنوز حرفام تموم نشدن که.
تو هنوزم حق داری که گریه کنی.ولی دیگه داری به خودت آسیب میزنی.اصلا میدونی چند وقته خودتو توی آینه نگاه نکردی؟!تمام فکر و ذکرت رو به گذشته دادی.ولی باید یکمم به الان فکر کنی.زمانی که توشی حاله..نه گذشته ای که تموم شده و تو نمیتونی بهش برسی.من و توییم که اینجاییم و در کنار هم ایستادیم.گذشته رو تموم کن با تمام اتفاقاتش.
ازت میخوام که اینقدر به خودت سخت نگیری و فکر نکنی این داستان پیچیدست!این اصلا پیچیده نیست.فقط داری همه چیزو به خودت سخت میگیری.اونقدر این قضیه سادست که از سادگیش داری همه چیزو پیچیده میکنی.بالاخره بعد از اون همه روز که گریه کردی..زمانش رسیده که به خودت بیای.همه چیزو درست کنی و سعی کنی حداقل کمی هم که شده لبخند بزنی، لیا.

کایلی خودش را از لیا جدا کرد و با لطافت اشک های لیا را پاک کرد.لیا سرش را روی شانه کایلی گذاشت.

+کایلی..ممنون که پیشمی.

-لیا..بیا الان فقط به طلوع خورشید نگاه کنیم.خیلی قشنگه نه؟!:)

+عادیه با متنی که خودت نوشتی گریه کنی؟..