بالاخره پست گریزی به سوی کتاب عیدانه:))نوشتنش یکم سخت بود..کلا نوشتن اینجور پستا برام سختن:")

ادامه ی مطلب را فشار دهید


دروازه مردگان،جلد اول(4/5):

واقعا نسبت به کتابای ایرانی ای که خونده بودم خیلی خوب بود!مخصوصا نسبت به ژانر ترسناک های ایرانی(وی زخم خورده است-_-).

یکی از چیزایی که کتابو جذاب میکرد این بود که نقش اصلی از زمان حال، دست نوشته های یه نفرو از زندگیش توی دوران قاجار میخوند.و این کتاب اولین کتابی بود که داشتم از زمان قاجار یا کلا تاریخ میخوندم!کلا خیلی از این کتابای تاریخی رو دوست ندارم"-".ولی چون این دوران قاجار و تخیلات رو قاطیش کرده بود جذاب بود:)

و البته یه مشکلی که داشت کتاب این بود که پشت کتاب نوشته بود:

من جهان مردگان را دیده ام.چیزها دیده ام که هیچ کس توان شنیدنش را ندارد.

خوب مسلما هر کسی باشه فکر میکنه واییییی این چه کتاب ترسناکیه! ولی اصلا اینطوری نبود._.در واقع یه جورایی اصلا نمیشد کتاب ترسناک حسابش کرد:| قسمت ترسناک کتاب خیلی کوتاه بود..(به همین دلیل یه نمره از کتاب کم کردم"-")

کتاب در کل داشت یه سری اتفاقات و وضعیت دوره قاجار رو تعریف میکرد..و البته فکر کنم بعدا توی جلدهای بعدی در مورد تاثیر اون داستان روی نقش اصلی توی زمان حال میخونیم:)و اگه به دوران قاجار و تاریخ علاقه دارید حتما بخونیدش*-*فانتزی قشنگیه.


این کتاب را ممنوع کنید(5/5):

فوق العاده بود این کتاب!واقعا تحسین میکنم نویسنده این کتاب رو:)قشنگ معلوم بود خود نویسنده کتاب هم یه کرم کتابه"-".

کتاب داستان یه دختر کرم کتاب رو تعریف میکرد..که همیشه سکوت میکرد و فقط سعی میکرد با اوضاع خانواده و زندگیش کنار بیاد(یعنی حس میکردم این داستان منه._.)و همیشه فقط توی دل خودش جواب دیگران رو میداد و حرفشو به دیگران نمیزد. هیچ وقت سعی نمیکرد مقابله کنه با مشکلات،فقط یه راه آسون تر رو انتخاب میکرد.

تا اینکه یکی از مادرای بچه های مدرسشون میاد الکی یه سری کتاب ها رو ممنوع میکنه از توی کتابخونه مدرسه. اون دختر هم سعی میکنه کتابا رو برگردونه به کتابخونه:))

به شخصه این شجاعت و کارهای نقش اصلی رو تحسین میکنم..ای کاش منم میتونستم مثل اون باشمT-T

(اسپویل)یکی از جاهایی که واقعا خوشم اومد اونجاش بود که ایمی آن از کوره در رفت و از خونه رفت بیرون!واقعا تحسینش میکنم..واقعا بعضی اوقات باید نسبت به کارهای مامان باباها عکس العمل نشون داد و از کوره در رفت و از خونه بیرون بریم که بفهمن ما موجود آزمایشگاهی زیر دست اونا نیستیم که هر کار دلشون خواست باهامون بکنن:/البته من فقط شعار میدم:/هیچ وقت نتونستم جلوی مامان بابام بایستم:"/
عاشقانه ای برای 16 ساله ها(3/5):

خیلی یهویی این کتاب به دستم رسید و خوندمش..رفته بودیم مزار حاج قاسم و اونجا وارد غرفه ها شدیم و مامانم گفت این کتاب رو میخونی؟منم فقط گفتم باش..برام مهم نبود چندان"-"

کتاب در مورد یه دختر 16 ساله بود که طی یه حادثه تروریستی توی مسجد محلشون شهید میشه.

یکی از ایرادات بزرگ این بود که خیلی خیلی طولانی و کش دار بود کتاب و هیچ انسجامی توی داستان وجود نداشت و من خیلی حوصلم سر میرفت:/مثلا از عروسی مامان بابای دختره نوشته شده بود تا یک ماهگی و تک تک ثانیه های زندگیش:|فقط 94 صفحه طول کشید تا برسه به 13 سالگیش-__-به نظرم اینجور کتابا رو باید با انسجام بنویسن تا خواننده حداقل برای ادامه دادنش انگیزه داشته باشه..میتونم به قطع بگم اگر 100 صفحه اول حذف میشد هیچ تاثیری روی کتاب نداشت!

یکی دیگه از مشکلات کتاب این بود که حس میکردم زیادی شهید رو خدا و بی عیب و نقص نشون دادن..مثلا اینکه از همون بچگی زیادی همه چیز رو میفهمید..یا چیزای دیگه..بشخصه حس میکنم زیادی شهید رو بزرگ کرده بودن و تخیلی کرده بودنش..درسته شهدا خیلی بزرگ هستن ولی خوب دیگه تا این حد؟!


دونده هزارتو،جلد اول(5/5):

واقعا با خودم میگم چرا این کتاب رو زودتر نخوندم و رغبتی برای شروع کردنش نداشتم؟!این کتاب فوق العاده بودددددد!یعنی هر ثانیه اش من رو با یه غافلگیری دیگه مواجه میکرد و منو شگفت زده میکرد:))

یه کتاب تخیلی بی عیب و نقص که به بهترین شیوه نوشته شده بود و تو رو هر لحظه با یه غافلگیری مواجه میکرد.با اینکه اوایل کتاب یکم آدم سردرگم میشد ولی کم کم آدم همه چیز رو میفهمید.

واقعا دنیای کتاب خیلی عجیب و غریب بود..و البته معلوم بود که نویسنده خیلی روی دنیایی که خلق کرده بود وقت گذاشته بود.

واقعا منتظرم که جلد دومش رو بخرم و بخونم:)

(اسپویل)یعنی من دلم میخواست اونجاییش که چاک مرد نویسنده رو خفه کنم:|چرا آخههههههههه چراااااااااااا کشتیش؟!ننیهتعبخابیسعهاهعی

بعد از اونطرف میخوام از دست اهرامن هم خودمو بزنم._.همینجوری الکی بچه ها رو انداختین که بمیرن؟:|بعد میگین باید تعداد بیشتریتون میمردن؟:|

بیرون ذهن من(5/5):

و در آخر این کتاب خوشگل:")این چند وقته کتاب در مورد نقص عضو زیاد خوندم.البته چون توی عید نخونده بودمشون ننوشتم در موردشون..ولی شاید یه روزی در موردشون نوشتم:)

این کتاب در مورد یه دختر بود که از زمان به دنیا اومدنش فلج مادرزاد بود و نه میتونست حرکت کنه، نه حرف بزنه، نه بخوره.رسما یعنی هیچ کاری نمیتونست بکنه"-"تنها فرقش با مجسمه این بود که این دختر داستان میتونست نفس بکشه و به زور یکم صدای نامفهوم از توی دهنش در بیاره:"

واقعا بشخصه دلم برای نقش اصلی سوخت..خیلی بیچاره بود..بشخصه اگه اینطوری بودم از حجم حرفایی که تو سرمه و نمیتونم بگمشون سرم منفجر میشد"-"

و البته میدونید دیدم رو نسبت به آدمایی که معلولیت های جسمی دارن عوض کرد..ما همیشه فکر میکنیم اینجور آدما کسایی هستن که نقص هوش هم دارن و یه مشت احمقن!(نگید نه که با قابلمه میزنمتون._.)
ولی توی این کتاب اصلا اینطوری نبود!نقش اصلی خیلی باهوش بود.فقط نمیتونست این هوش و تواناییش رو به دیگران نشون بده.همین!


کاتـــــــوووو(فقط انجین ها میفهمن من چی گفتمD":)

خوب به اتمام رسید!آخیش..با این که احساس گناه میکنم که فقط پنج تا کتاب خوندم ولی بازم همین خوبه..

بعد از چند وقت کتاب خوندن، دیشب که کتابی برای خوندن نداشتم حس بدی بهم میداد.من واقعا نمیتونم بدون کتاب زندگی کنم..

حس خوبی بهم داد نوشتن این پست:")

گیف بالا وضعیت هر شب کتابای بدبخت منه"-"خیلی وقتا وسط کتاب خوندن خوابم میبره و خوب کتاب بدبخت پرت میشه به این ور و اون ور._.