میتونم بگم این کتاب((مودترین،غمگین ترین،شگفت انگیزترین))کتابی بود که تا حالا خونده بودم!

وقتی داشتم میخوندم توضیحات کتاب رو.با خودم گفتم فقط یه داستانه رئاله مثل همه ی داستان های دیگه..ولی نبود!فرق داشت..
میتونستم از همون اول با روبرو شدن این  قبل شروع شدن داستان اینو بفهمم این کتاب فرق داره:

هر چیزی ترکی دارد
نور از همین ترک هاست که وارد میشود.

                                   -لئونارد کوهن

من همون موقع با دیدن این جمله گریم گرفت.همون لحظه فهمیدم..این کتاب قرار نیست اون چیزی که فکرشو میکنم باشه!

برعکس چیزی که جلد کتاب نشون میده(کلیک)اصلا داستان گوگولی مگولی نیست!حتی..یه ذره!تمام داستان بر پایه درد و رنج دوتا دختر 13 سالست..لیایی که بعد از اون حادثه ضربه خورده و نمیتونه دیگه عادی باشه!همه باهاش یه جوری رفتار میکنن که انگار همین الان اون اتفاق بدی که برای لیا افتاده برای اونا هم میفته!مادر و پدری که دیگه خود سابقشون نیست..فقط..یه روح متحرکن..دیگه حتی زندگی هم نمیکنن!و حالا ما با جسپری روبرو میشیم که اونقدر راز داره توی خودش که نمیتونی بفهمی احساساتش رو و بعد از مدتی همه چیز معلوم میشه و حالا..وقت درست کردن همه چیزه..لیا تصمیم بزرگی میگیره تا هم به جسپر و هم به خانوادش کمک کنه:)

این تمام داستان غم انگیز کتاب بود:"و من شب های طولانی تا ساعت 1 یا 2 نصفه شب بیدار میموندم و کتاب رو میخوندم و باهاش زار میزدم..

راستش من تازه دوست صمیمیم رو از دست دادم..و خوب یکی از دلایلی که میتونستم بیشتر با داستان همزادپنداری کنم این بود..اولای داستان این تنهایی لیا رو درک میکردم و میخواستم بغلش کنم و بهش بگم:((غصه نخور..منم مثل تو تنهام..منم همه چیزمو از دست دادم))و باهاش گریه کنم..چیزی که داستان رو خیلی بهتر میکرد این واقعی بودنش بود.این که داستان باورپذیر بود!من میتونستم حس لیا رو بفهمم..من میتونستم درد و رنجای جسپر رو درک کنم..
حس میکردم در واقع زندگی کوچیک شده من توی داستانه البته با یه فرق بــــــــــزرگ!اون تونست جسپر رو پیدا کنه..اون تونست برای زندگیش یه هپی اندینگ درست کنه ولی زندگی واقعی با داستان توی کتاب فرق داره..تو نمیتونی یه جسپر پیدا کنی و زندگیتو بسازی..تو نمیتونی یه جسپر رو همینطوری الکی پیدا کنی و بیاری و همه چیز رو جبران کنی!هرگز همچین اتفاقی نمیفته..و همینه که داستان رو دردناک میکرد برام:"

زندگی با همه بدیهاش لحظه های قشنگ خودشو داره.مثلا وقتی دوست تازه پیدا میکنی،یا یه تیکه کیک مجانی گیرت میاد،یا خیارشور میخوری،همین کافیه تا مدت کوتاهی حالت خوب باشه.با اینکه شرایط سخته،یه عالمه چیز خوب توی دنیا هست.درسته؟

بعضی وقت ها جنگیدن با غصه سخت تر از خود غصه است،چون نمیتونی شکستش بدی.این جور وقت ها،غصه بازی میکنی.یعنی به خودت اجازه میدی که غمگین باشی،که با غمگین بودن خودت مشکلی نداشته باشی. 

-بس کن دیگه!زندگیتو از اینی که هست،سخت تر نکن.برات خوشحالم که یه مامان خوب داری.تو هم باید خوشحال باشی.لازم نیست توی همه چیز،خودت رو با من مقایسه کنی.

+ببخشید..حرفت درسته.یادمه بعد از اون اتفاق همه میخواستن بدترین اتفاقی که براشون افتاده رو تعریف کنن.ولی مسخره بودن!عصبانی میشدم از حرفاشون.

-آره،خیلی فرق دارن.ولی غم و غصه که مسابقه نیست.بعضی وقتا فقط باید تحملش کنی.
(بعد خوندن این قسمت عذاب وجدان داشتم!حس میکردم قدر زندگی ای که دارم رو نمیدونم)

پ.ن:دلم نمیاد اینو برای تولد دوست صمیمی سابقم بهش بدم:"ولی..فقط زمانی میتونم حرفامو بهش بزنم که این کتابو بخونه..یا شایدم بهتره بهش ندمش؟