"متاسفم..متاسفم بابت همه چیز!همه چیز..همه چیز تقصیر منه..و من بابت همشون متاسفم!"
دستش میلرزید..نمیدانست میتواند این کلمات را بفرستد یا نه.او میترسید..آنقدر میترسید که حتی نمیتوانست این کلمات به ظاهر ساده را بفرستد.
او همیشه در زندگیش از همه کس و همه چیز عذرخواهی میکرد.او خودش را برای همه چیز مقصر میدانست.او خود را گناهکار میدانست برای کارهای نکرده اش برای احساساتش..حتی برای حرف های نزده اش..او همیشه مقصر زندگیش بود!
او فقط میخواست کمی آرامش داشته باشد.میخواست که مقصر نباشد ولی همیشه ذهنش او را مقصر میدانست حتی اگر کسی نمیگفت که او مقصر است.احساس میکرد همه انگشت مقصر را به او میگیرند و میگویند:او مقصر است.
ذهنش هر روز بیشتر او را مقصر دانست و هر روز بیشتر درون افکارش که مقصر است فرو میرفت.او دیگر کسی نبود جز مقصر!مقصر همه چیز..همه کس..

پ.ن:من چرا اینو نوشتم؟._.اصلا قرار نبود من همچین چیزی بنویسم:/قرار بود فقط یه متن در مورد متاسفم باشه:|ولی..خوب متن خوبی شده..و منو بابت این که یه متن غم انگیز نوشتم ببخشید:)
پ.ن:راستش..من در نود درصد اوقات خودمو مقصر همه چیز میدونم..همیشه همینطوره..و من نمیتونم جلوی ذهن خودمو بگیرم که مقصر نباشم..خیلی وقتها بی دلیل از دیگران معذرت خواهی کردم..
پ.ن:باید حتما بگم به خاطر رفتن عشق کتاب بی شرف چقدر بهم ریختم؟:)و اینکه امروز بالاخره موفق شدم یه ایمیل به این بی شرف بدم؟
پ.ن:وای خدا(":کامبک آیو و حرفاش در مورد توصیح آهنگش..هق!از صبح یه سره دارم گوشش میدم(": You are my celebrity..