آمممم خوب فک کنم یکم زیادی احساساتی شده بودم برای پست قبل..وقتی که زیادی احساساتی میشم دیگه عقلم کار نمیکنه..و خوب من فقط پست قبلو نوشتم و پستش کردم بدون ذره ای فکر کردن..
توی کامنت ها جوابای مختلفی گرفتم..یه سری از حرفاشون رو قبول داشتم یه سری ها رو نه..ولی من هنوز خیلی کوچیک هستم..هنوز چهارده سالمه و خیلی از چیزها رو تجربه نکردم..هنوز راه زیادی رو در پیش دارم..پس طرز فکرم مطمئنا تغییر خواهد کرد..
دیروز کلا یه طوری بود برام..خیلی فکر کردم..همیشه از صبح لپ تاپ روی تختمه تا شب.. و شب جمعش میکنم و روی تختم میخوابم و در طول روز لپ تاب رو از روی تخت جمع نمیکنم اما دیروز احساس کردم باید یکم دراز بکشم روی تختم و بیسکوییت بخورم و فکر کنم..تختمو خلوت کردم و دراز کشیدم و بیسکوییت خوردم و فکر کردم..و چشمامو بستم.. همیشه ذهنم خیلی درهم و برهمه پر از فکرای مختلف و در روز همیشه باید یک ساعتی رو به فکر کردن اختصاص بدم وگرنه خیلی عصبی و سردرگم میشم..فکر کردم و فکر کردم و طوفان افکارم خوابید و دیگه تونستم افکارم رو جمع و جور کنم..بلند شدم و رفتم سر کار و زندگیم..ولی همون چند دقیقه کوتاه استراحت خیلی بهم کمک کرد..بقیه روز باز هم فکر کردم..ولی اون چند دقیقه کاملا فرق داشت..
دیروز به این فکر میکردم که چقد من با چند ماه پیشم تفاوت دارم توی همین چند ماه خیلی فرق کردم..افکارم و خیلی چیزهای دیگه.. داشتم به ماه های قبلم فکر میکردم و خود چند ماه پیشو نمیشناختم..انگار که منه چند ماه پیش یه نفر دیگه بوده و الان یه نفر دیگه ..میدونی توی دبستان افکارم تغییر چندانی نکردن ولی از زمانی که راهنمایی رو شروع کردم خیلی تغییر تو خودم ایجاد شده مخصوصا کلاس هشتم..خیلی چیزای زیادی رو تجربه کردم و خیلی تغییر کردم..
مثلا من اول قرنطینه اومدم یه سری عکس با پرینتر سیاه و سفیدمون چاپ کردم و زدم یه دیوار اتاقم اونا همشون افکار و آرزوهام و امیدم بودن اما الان که بهشون نگاه میکنم باهاشون کاملا غریبم و به خاطر همین دیروز دوباره یه سری عکس چاپ کردم بزنمشون روی دیوارم و اون قبلیا رو بکنم چطور میشه که این همه تغییر اتفاق بیفته توی چند ماه..
به خودم فکر میکنم به خودی که چند ماه پیش بودم چه اتفاقاتی افتاد که این همه فرق کردم؟هاع؟