همین الان انیمه( A whisker away) رو تموم کردم..
اونجاش که داشت دوست میو درمورد این که مامان میو گذاشتش و رفته میگفت اشکام تالاپ تالاپ افتادن پایین آره شاید چیز زیاد مهمی نباشه ولی من واقعا با میو همدردی میکردم منم مثل میو از مامان و بابام و همه کسایی که دور و برم هستن بدم میاد و فکر میکنم دوستم ندارن همیشه فکر میکردم و هنوزم فکر میکنم من هم مثل میو هستم همه فکر میکنن من همه چیز رو رک و پوست کنده میگم اما من به دوستم نمیگم دارم فیلم نگاه میکنم تا توی ذوقش نزنم و ناراحتش کنم و در حین حرف زدن باهاش فیلم میبینم.. من نمیتونم اینو ببینم که با حرف من یه نفر ناراحت میشه چون خودم با حرفای دیگران و زخم و زبون هاشون بوده که گریه کردم تا صبح.. آره من همچین آدمیم خیلی سخته برام این که دیگران در موردم یه چیز دیگه فکر میکنن و من یه چیز دیگه هستم و نمیتونم بهشون اثبات بکنم!
گاهی اوقات دلم میخواد تبدیل به یه حیوون بشم و برم یه جای دور جایی که هیچ کدوم از آدمای دور و برم که باعث میشن درد بکشم نباشن فقط دوست دارم چند ساعتی رو خودم دور از همه چیز باشم همه چیزای مسخره و درد آور همه ی حرفای نیش و کنایه دار همه چیز و همه چیز.. فقط میخوام کسی منو نبینه...منی که دارم اشک میریزم و درد میکشم..گاهی اوقات میخوام هیچ کس باهام حرف نزنه و فقط پشت لپ تاپ باشم و انیمه ببینم و گریه کنم..دوست دارم تنها باشم یکم با خودم تنهای تنهای تنها.. جوری که واقعا هستم
آره آخرش میو به این نتیجه رسید که اطرافیانش دوستشون دارن ولی من هنوزم نمیتونم اونا رو دوست داشته باشم چون اونا باعث همه سختی هایی بوده که کشیدم و هنوزم حرف دلم رو نمیتونم بزنم و همیشه مجبور به نقش بازی کردنم و از این متنفرم من به یکم خودم بودن و بیان احساساتم نیاز دارم