پایانی شور انگیز

بالاخره..بعد از حدود شیش ماه؟

آره دیگه تقریبا شیش ماه میشه که دستم به کیبوردای لپ تاپ نرسیده بود و لپ تاپ پر از خاک شده.

ولی غبار روی لپ تاپ رو پاک نمیکنم چون دیگه قرار نیست اینجا برگردم و دوباره بنویسم:)

آره دیگه قرار نیست برگردم بیان و وبلاگ نویسی کنم.

من واقعا به اینجا تعلق ندارم.شیش ماهه که درست و حسابی توی بیان نیستم و میدونی...دیگه اون حس "خونه" رو بهم نمیده اینجا و همین الان هم پر از استرس و اضطراب شدم با نوشتن توی این صفحه سفید خالی

دیگه اون احساس قبل رو با نوشتن روی کبیوردا ندارم و دیگه بهش عادت ندارم.

نمیتونم دیگه بگم از حدود یک سال بودن توی اینجا خوب بود و خوش گذشت بهم.چون واقعا نگذشت و لحظات بدش خیلی بیشتر بود!

من واقعا با تمام وجودم اینجا رو دوست داشتم، ولی الان فقط با اومدن به اینجا دردهام برام تداعی میشن.

من تک تک دوستایی که اینجا داشتم رو دوست داشتم و همتون شاهد بودید که من چقدر وقت و انرژی و محبت پای تک تکشون گذاشتم و تهش چی نصیبم شد؟خیانت؟نه نمیشه اسمش رو گذاشت خیانت..میشه گفت رها شدن و ضربه خوردن از کسایی که نزدیک ترین آدمام بودن و من هم فقط یه دختر 14 ساله کوچولو بودم که هنوز طعم درد و خیانت رو نچشیده بود و اونقدر خام بود که سریع تمام محبتش رو پای آدمای اشتباه ریخت.

ولی بالاخره من اینجا ایستادم و از اون مرحله سخت پنج ماه پیش گذشتم و الان دیگه به کسی تکیه ندادم و خودم ایستادم.

از این قضیه های درد و رنج و اینجوری چیزا بگذریم، تمام کامنتاتون رو خوندم و سر فرصت به همشون جواب میدم و ممنونم بابت تک تک کسایی که نگرانم شدن و بهم کامنت دادن و مثل بقیه طوری رفتار نکردن که انگار وجود نداشتمXD(آها راستی در پرانتز به طور ویژه از پری ممنونم که این چند وقته از همه بیشتر نگرانم بود و بهم کامنت داد)

جدا بعضیاتون جوری رفتار کردید که یه لحظه با خودم گفتم وای جدی من با اینا دوست بودم؟ از بس که انگار موجودی به اسم "موچی" وجود نداشته و تا حالا باهاش دوست نبودن=)

بهرحال دوستای اینجا و لحظات اینجا و وبلاگ نویسی بخشی از زندگیم بودن و الان هم زمان کاملا مناسبیه برای رها کردن اینجا و رفتن سراغ مراحل دیگه.

پ.ن:از اینا بگذریم کامنتای وبلاگ رو بستم و از اون اکانت پینترستم رو لاگ اوت کردم و همچنین اون ایمیلی که باهاش اینجا بودم رمزشو گم کردم و دیگه ندارمش پس..دیگه راه ارتباطی ای باهام ندارید^^

پ.ن:آها و اینکه اگر یه درصد خواستید باهام ارتباط برقرار کنید توی واتساپ یا تلگرام، میتونید به کیدو کامنت بدید بهم آیدی یا شمارمو بده..اگر یه درصد به کیدو گفتم که شماره و آیدیمو به بعضیاتون ندید ناراحت نشید.(به بعضیاتون هم با اسم mpchi ^-^ پیام دادم خارج از اکانتم، بدونید که اون منم.)

پ.ن:یکم از خودمم بگم این دم آخری؟آخرش هم رفتم رشته ادبیات برخلاف نظر بعضیاتون.الان واقعا با تمام وجودم عاشق رشتمم و از خوندن درساش لذت میبرم.درس میخونم،کیکمو میپزم،آهنگ گوش میدم،با آدمای واقعی حرف میزنم،با تمام وجود خودمو به آغوش میکشم و از زندگیم لذت میبرم=)

1400.8.29 THE END

  • mochi ^-^
  • شنبه ۲۹ آبان ۰۰

ماهنامه تیر ماه(با کمی تاخیرD":)

خوب میخوام یکم تیرم رو جمع بندی کنم و ببینم چه کارایی کردم و چه کارایی نکردم و باید جبران کنم توی این دو ماه باقی مونده تابستون^-^

(چقدر زود تیر شد"-"\من هنوز تابستونم رو شروع نکردمT-T)


خوب من داشتم الان به تیرم فکر میکردم..و واقعا چون وبلاگ نویسی نکرده بودم رسما هیچی از تیرم یادم نمیاد._.ولی خوب دیگه خاطرات دست و پا شکسته منو از تیر قبول کنید:")


خوب اول از همه تیر..خوب تابستون شروع شد و بعد از امتحانا بود خیلی بیرون رفتم نسبت به قبلا و مخصوصا امتحانات(تو امتحانات هیچ احد و ناسی رو جز خانواده ملاقات نکردم"-").یکم نمیدونم چی شده ولی فکر میکنم به خاطر این کرونا و دور بودنم از جامعه و جمع ها...باعث شده وقتی توی یه جمع خیلی شلوغم و همه در حال حرف زدن و ایجاد صدا از خودشون من حالم بد میشه و غیرقابل تحمل میشه اونجا برام.مثلا دیشب خونه پدربزرگم بودیم و سر و صدا زیاد بود و اونقدر عصبی بودم که میتونستم همون لحظه تمام حضار رو به قتل برسونم:") و خوب این نکته بدیه برام...باید روش کار کنم.


یک سری تجربه های جدید کسب کردم:)مثلا کاکتوس یه عالمه کاشتم با دختر خالم و حس خوبی داشت.

یا اینکه ورزش کردن رو شروع کردم(بیاین به اینکه بعد از یه هفته ولش کردم اشاره نکنیم"-"\)ولی خوب باید بازم ادامش بدمT-T.

یا اینکه دارم ژاپنی یاد میگیرم.

و یا اینکه قراره برم آبرنگ بخرم*-*

غذاهای جدید پختم*-*(دارم عکسای گالریمو نگاه میکنم و چقدررررر عکس نودل دارم از این چند وقته:/)

و یا اینکه معتاد یوتیوب گشتم"-"...

فیلم و سریال دیدم..و انیمه..البته زیاد ندیدم نسبتا"-"

چقدر دارم چرت و پرت میگم:|


یکی از چیزای مهمی که برام این چند وقته افتاد..این بود که با خودم کنار اومدم.

یکم سخته معمولا کنار اومدن با خودت و اینجور چیزا...

ولی سعیمو کردم و تونستم یکم احساساتمو توی دستام بگیرم و خودمو کنترل کنم و با شرایط کنار بیام و خیلی خوشحالم بابتش^-^


و یکی از کارهای مهمی که انجام دادم این بود که رفتم کلاس کیک*-*(بیاین این که توی مرداد ماه رفتم کلاس و همین هفته ای بود رو نادیده بگیریم"-")

و خامه کشی یاد گرفتم و یک عدد کیک خوشگل اونجا درست کردم*----*کلیک

با اینکه یکم سخت بود ولی از پسش بر اومدم و خرسندم بابتش^--^و امیدوارم بتونم کیکای قشنگ تری بعدا درست کنم=)


و خوب راستشو بخواید کار خاصی توی این یه ماه انجام ندادم..بیشتر فقط توی یوتیوب و جاهای مختلف بودم و وقت تلف کردم..و امیدوارم بتونم حداقل این ماهی رو تمام تلاشم رو بکنم و کارهای بیشتری انجام بدم و اینقدر بی حال نباشم:)

و یکم کارهای بیشتری بکنم..کتاب جدید بخرم بخونم و فیلم های قشنگ نگاه کنم و چیزهای جدید رو تجربه کنم..و یه کار مفید انجام بدم:)

 

+ببخشید نبودم این چند روزT-Tو 40 تا ستاره اون بالا روشن شده و حتما همشون رو باز میکنم و میخونم و کامنت میزارم:")

  • mochi ^-^
  • جمعه ۸ مرداد ۰۰

یک سال گذشت!!

امروز..

روزیه که وب رو با ذوق و شوق زدم=)

من از بچگی آرزو داشتم وب داشته باشم..کاملا یادمه و حتی یادمه توی کلاس سوم وقتی گفتن میخوای در آینده چه کاره بشی گفتم میخوام وبلاگ آشپزی داشته باشم:")

وقتی با بیان آشنا شدم یه سال پیش، مدت ها توی وب های مختلف میگشتم..وب یومیکو،آیامه،مائو،مارین و خیلی های دیگتون:)

تا اینکه بالاخره با بدبختی اکانت ساختم و وارد بیان شدم=)

به سختی این قالبی رو که الان میبینید رو با کمک دوستم درست کردم..چقدر خون دل خوردم برا قالبش:")

کم کم شروع کردم به وب نویسی..اولاش خیلی وسواس داشتم توی نوشتن ولی بعد عادت کردم و البته باید بگم نوشتنم پیشرفت محسوسی کرد!

وبای جدید پیدا کردم..دوستای جدید..صفحه چت با هم درست کردیم‌‌..ساعتها حرف زدیم و رول نوشتیم و لحظات قشنگ قشنگ توی وبامون به یادگار گذاشتیم لحظاتی که از یاد هیچ کدوممون نمیرن

توی امر قالب درست کردن حرفه ای شدم..با همه گرم میگرفتم..همش فکرم بیان و نوشتن بود..و تمام لحظات این وبلاگ رو ساختم:)بعضی هاشون با شادی بعضی هاشون با غم

همتون رو با بلو اند گری و گیفام خفه کردم و همه این لحظات رو توی این یه سال ساختم و دووم آوردم!

آدم های زیادی رفتن و اومدن و من موندم و الان...وب یه ساله میشه.

نمیدونم زود گذشت یا نه..ولی حداقل در طول این یه سال خوش گذشت و زندگیم قابل تحمل تر شد البته دردهایی که بهم متحمل کرد نباید فراموش کنیم..ولی خوب بود..زیبا بود=)♡

ولی میدونی..سوالی که از خودم میپرسم اینه که

"به هدف اولیه ای که موقع وب زدن داشتی، رسیدی؟:)"

 

  • mochi ^-^
  • پنجشنبه ۲۴ تیر ۰۰

کنکوریا

امیدوارم کنکوریا فردا خوب بدن کنکورهاشونوT-T

از جمله:کیدو،هیونگ،مائو،وایولت،سین دال،نرگس ها،آیین سان،آنا و همه بقیتون و کسایی که امروز دادن کنکور.

منم استرس دارم براتون و از ته دل امیدوارم نتیجه ای که میخواین بگیرین:")♡

  • mochi ^-^
  • پنجشنبه ۱۰ تیر ۰۰

راهکار تضمینی

میخواید گریتون بگیره و برای روزای قدیمی دلتون تنگ بشه؟

آهنگی که باهاش خاطره های زیادی رو دارید(ترجیحا بلو اند گری) رو پلی کنید و برید وبلاگ یکی از بیانی ها رو باز کنید و چتاتون با کسایی که نیستن رو بخونید.

خوب تبریک میگم شما گریتون گرفت!

  • mochi ^-^
  • شنبه ۵ تیر ۰۰

Happy birthday to me

خوب، نوبتی هم باشه رسیدیم به تولد من=)

همین الان که دارین این پست رو میخونین احتمالا 15 سال پیش صدای جیغم هوا بوده:))

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰

good morning+good bye

ولی من واقعا توی ساعت 6 و 7 صبح احساس آرامش میکنم:))

طلوع خورشید واقعا قشنگه و همه ی خونه توی یه سکوت آرامش بخش فرو رفته و من عمیقا احساس شادی میکنم~

میتونم هر کاری دوست دارم بکنم و لبخند بزنم بدون اینکه کسی این حس و حال قشنگم رو خراب کنه:)

با اینکه شبا هم توی سکوتن و خوبن..ولی یه حس غم انگیز و استرس آور برام داره..

واقعا هیچ چیزی رو با حس این ساعت صبحم عوض نمیکنم:)

من واقعا نیاز دارم هر روز این موقع بیدار باشم..

*غرق کردن خود در آهنگ lights*

(درسته یکم شبیه عکس قبلیه که پست کردم ولی اهمیتی نمیدم"-"آخه چقدر زاویه عکس گرفتن دارم؟:/)

______

خوب خوب..سلام بهتون بعد از یه هفته*-*البته کسی نفهمید نیستم..ولی خوب مشکلی نیست^^

راستش..امتحانات حضوری شده و من باید تمام تلاشم رو برای درس خوندن بکنم!

پس..باید تا بعد از امتحانات خرداد باهاتون حداحافظی کنم..

دلم نمیخواد برم ولی خوب مجبورم:(

و البته..هر از گاهی چک میکنم اینجا رو..

همتون رو دوست دارم و لطفا منتظرم بمونید باشه؟^-^


(این عکسو دیشب موقع زیست خوندن قسمت بی مهره ها گرفتم"-"از عکسای کرمها و زالوها در کتابم لذت ببرید:))خداوکیلی بهشون نگاه میکنم میگورخم:/)

+معلومه که این موقع صبح هیچ کس بیدار نیست:))

+یه قسمت جدید به منو اضافه کردم:)برید ببینیدش..

  • mochi ^-^
  • يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۰

اوکی

اوکی،ولی انهایپن قرار نبود با من اینکارو بکنید:"

این زیادی و بیش از حد خوب بود..

+یه پست مفصل در موردش میزارمT--T

+از شانس زیبام ساعت سه کلاس زبان دارم و ساعت سه و نیم شوکیس شروع میشه:")نمیبخشمت ای کلاس زبانT-T

  • mochi ^-^
  • دوشنبه ۶ ارديبهشت ۰۰

این منم..؟

دارم احساساتم رو که دقیقا دو ماه پیش نوشتمشون رو میخونم..

و..چرا من اینقدر با اون نوشته ها احساس غریبگی میکنم؟حس میکنم اینا رو هر کسی نوشته جز من!

و شرایطو احساساتم اونقدر فرق کرده که با خودم میگم واقعا فقط دو ماه از اون روز گذشته..؟مطمئنم که چند سال نگذشته؟

یکم برام غیرقابل باورن اون نوشته ها..

ولی..اینا میتونن نشونه چی باشه؟تغییر موقعیت و احساساتم به سرعت نور؟یا تغییر کردن خودم؟یا آدم های اطرافم..

این واقعا سردرگم کنندست که با این همه تناقض و تغییر مواجه شدم!

شرایط و احساسات الانم تمام اون حرفای اون موقعم رو نقض میکنن..و چطور ممکنه؟دارم به خودم شک میکنم!

یعنی این من، اون من دو ماه پیشه..؟

  • mochi ^-^
  • شنبه ۴ ارديبهشت ۰۰

ولی شاید هم..

دلم میخواد برم یه جای دور زیر این شکوفه ها و به هیچ چیزی جز این شکوفه های صورتی قشنگ فکر نکنم..اونقدر که دنیام هم همرنگ اونها بشه.

ولی شایدم دلم بخواد شکوفه گیلاس باشم..عمرم فقط یه هفته باشه و بعد از اون دیگه نباشم..ولی توی همون یه هفته همه جا رو زیبا کنم.

ولی شایدم دلم بخواد اون چشم هایی باشم که به ریختن شکوفه های گیلاس زل زده.

ولی شایدم بخوام اون دستی باشم که زیر شکوفه های گیلاس دست معشوقش رو گرفته.

ولی شایدم دلم بخواد اون درختی باشم که هر سال لحظه شماری میکنه که تا شکوفه های گیلاسش جوونه بزنن.

ولی شاید هم...؟

  • mochi ^-^
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰
میدونی چیه؟
زندگی ناسازگاری های زیادی داره. ولی بیا با تمام توانمون از زندگی سختمون لذت ببریم:)♡