وارد سالن غذاخوری،تالار شلوغ و پر سروصدا و خیلی بزرگ شدم.همه با هم حرف میزدند و صدای کشیده شدن کارد به بشقاب ها و جیلینگ جیلینگ لیوان ها می آمد.دلم می خواست دست هایم را روی گوشم فشار بدهم و جلوی صداها را بگیرم.به طرف دوست هایم رفتم و کنارشان نشستم.جسیکا با ظرف ناهارش به سمت ما آمد و کنارمان نشست.ظرف ناهارم را باز کردم.روی آن دست نوشته ای بود.از ناراحتی قیافه ام رفت توی هم.من همیشه بدم می آید مادرم روی ناهارم یادداشتی بگذارد-خیلی خجالت آور بود.تازه یادداشت ها معمولا شامل فهرست چیزهای نه چندان جالبی بودند که باید یادم میماند.سعی کردم یادداشت را در دستانم قایم کنم،طوری که جسیکا آن را نبیند.
جودی ظرف ناهارش را باز کرد و به من نگاه کرد وگفت:((لطفا عصبانی نشو.))
+چرا باید عصبانی باشم؟
-پنیر رشته ای!
جسیکا پرسید:((آخه چرا کسی باید از پنیر رشته ای عصبانی بشود؟))
جودی گفت:((تو ماجرای پنیر رشته ای هفته پیش را نمی دانی؟ببین،من همیشه پنیر رشته ای میخورم.من خوشم می آید پنیر را کمی خم کنم و به شکل کمان در بیاورم.او عصبانی بود چون ناهارش باحال نبود.))
گفتم:((من هیچ وقت پنیر رشته ای نمیاورم.))
جودی ادامه داد:((برای همین،هفته پیش، یک روز او پنیر رشته ایم را از دستم قاپید.پنیر پرت شد هوا و وسط سالن غذاخوری افتاد زمین.همان موقع یکی از بچه ها پایش را گذاشت رویش و سر خورد.دیگر بقیه قضیه را خودت بفهم.))و نیشخندی زد.
اخمی کردم و گفتم:((من نمیخواهم عصبانی بشوم!))
جودی گفت:((واقعا؟این یه موهبته؟یه موهبت الهی که نصیب من شده؟))و زد زیر خنده.
اخم کردم.از دست جودی ناراحت شده بودم.
جسیکا بحث را عوض کرد و پرسید:((از طرف مامانته؟))داشت به یادداشتی نگاه میکرد که سعی میکردم در دستانم قایمش کنم.با کلافگی یادداشت را برداشتم.متن یادداشت این بود:
                                                                    این فهرست خرید فرداست:
                                                                 لوبیا-لازم نیست سرش بهش باشه
                                                    خشکبار(3)-به فروشنده بگو خشک نباشه و اندازه باشه-
                                                                     خودش میفهمه یعنی چی
                                                                         12 بادمجان،ظریف
                                                                             پفک بزرگ
حالا که به یادداشت نگاه میکردم به چند دلیل عجیب بود:
اول این که مادرم دیروز رفته بود خرید.
دوم این که هیج وقت یک جا سه بسته خشکبار نمیخرید.
سوم این بود که مادرم با خوردن پفک مخالف بود،آن هم پفک بزرگ!
این قطعا یک یادداشت رمزی بود!
اما از طرف چه کسی؟و چه میخواست به من بگوید؟
________
این چالش کتاب چینه و از اینجا شروع شده*-*مرسی از حنانه،آرتمیس ،فاطمه کریمیو بقیه ای که دعوتم کردن.خیلی ها دعوت کردم و یادم نمیاد اگه دعوتم کردین بگین اضافتون کنم*^*
خیلی دیر نوشتمش چون واقعا ایده ای به ذهنم نمیرسید و از اونجایی که کتاب هام خیلی موضوعاتشون بهم نمیخورن و همچنین نصفشون دستم نیست سخت بود برام نوشتنش ولی از نتیجش راضیم^^و مرسی از JEON اون کسی بود که باعث شد بتونم اینو بنویسم:)
و در نهایت دعوت میکنم از هانی بانچ،یومیکو،سونیا،ناستاکا.

بی ربط:ینی من رسما با کامبک اعضا مردم!!با هر کدوم از ترک ها و موزیک ویدیو یه عالمه حالم خوب شد و روز کامبک بعد از گوش دادنشون حس میکردم میتونم پرواز کنم*-*
بی ربط2:قشنگ از پستای قبلیم معلومه خودمو دارم توی آهنگ blue and grey غرق میکنم؟
بی ربط3:اون بالا یه قسمت جدید اضافه شده به نام سی روز سی جمله خوشحال میشم بخونیدشون*-*
بی ربط4:یه جورایی از این که آبان تموم شده خوشحالم و یه جورایی نیستم.ولی حس میکنم اون بار ابان از روی دوشم برداشته شده.
بی ربط5:خداوکیلی چطور میتونه معلم عربیمون بزنه صبح نسبتا زیبای آذرم رو به طرز شدیدا فاجعه باری خراب کنه؟:/
بی ربط6:دیروز و امروز بارون اومد و خیلی حس خوبی داشت:))
بی ربط7:کلاس زبان دارم ایح:/اصلا حوصلشو ندارم._.
بی ربط8: و در نهایت من اسم کتابهایی که باهاشون متن رو نوشتم نمیگم تا خودتن حدس بزنین^-^
فقط یه راهنمایی کوچولو میکنم و اسم نشرهای کتاب ها رو بهتون میکنم:
نشر پرتقال،نشر افق،نشر پیدایش
جواب:از کتاب های
جودی دمدی
اگر داری این کتاب را میخوانی کار از کار گذشته
اسکارلت و آیوی

بیشترتون تونسیتد جودی دمدی رو حدس بزنید
ولی تنها کسی که اگر داری این کتاب رو میخوانی کار از کار گذشته رو حدس زد آیلین بود^-^